دلیر و خردمند و هشیار باش
بپاس اندرون سخت بیدار باش.
فردوسی.
تو کرپاس را دین یزدان شناس کشنده چهار آمد از بهر پاس.
فردوسی ( شاهنامه ج 4 ص 1599 ).
بهر پاس است مار بر سر گنج نز پی آنکه گیرد از وی خنج.
سنائی.
ای برسم دولت از آغاز دوران داشته طارم قدر ترا هندوی هفتم چرخ ، پاس.
انوری.
هر کجا پاس او کشد باره نکشد بار قفلها زرفین.
انوری.
و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیتندنه رعیت از بهر طاعت ملوک. ( گلستان ).زهد چون قلعه ای است پاس ترا
قلعه آهنین هراس ترا.
اوحدی.
|| سه پاس ؛ سه نگهبان تن یعنی گوش و چشم و زبان : نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جانست و آن سه پاس
سه پاس تو گوش است و چشم و زبان
کز این سه رسد نیک و بد بی گمان.
فردوسی.
|| رعایت. احترام. حرمت. ملاحظه : چه باشد جان بنزد من که اندر راه عشق تو
بپاس غم بگردانم هزاران بار داس ای جان.
سوزنی.
زاهد... روی برتافت. یکی از وزیران گفت پاس گفتار ملک را روا باشد که چند روزی بشهر اندر آئی. ( گلستان ). فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم. ( گلستان ). درویشی را شنیدم که در آتش فاقه میسوخت... کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد... اگر از صورت حالی که تراست مطلع گردد پاس خاطر عزیزت را منت دارد. سعدی ( گلستان ).- بپاس خدمات او ؛ برعایت خدمات او.
- بپاس دوستی شما ؛ به احترام و رعایت دوستی شما.
- پاس فرمان نکردن ؛ رعایت آن نکردن.
|| پاسی از شب ؛ قسمتی از شب ، قسمتی از قسمتهای شب. اِنوٌ من اللیل. هنوٌ من اللیل. اَنی من اللیل. ( منتهی الارب ). بهره ای ازشب. جنح لیل. یک بخش از شب. لختی از شب. ( از فرهنگی خطی ) :
چو یکپاس از تیره شب درگذشت
تو گفتی که روی هوا تیره گشت.
فردوسی.
دگر برگذشته ز شب چند پاس بدزددز درویش دزدی پلاس.
فردوسی.
بیامد ز آموی یک پاس شب گذر کرد بر آب و ریگ فرب.
فردوسی.
چو بگذشت یک پاس از تیره شب بیاسود طایر ز بانگ و چلب.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...