پادشاهی راندن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
سلطنت کردن و چون او را وفات آمد دارا هنوز نزاده بود و مادرش پادشاهی می راند
پیشنهاد کاربران
پادشاهی راندن ؛ سلطنت کردن. پادشاهی کردن : و مادرش پادشاهی میراند تا او بزرگ شد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 54 ) . و مدت چهار سال پادشاهی راند [ اردشیربن هرمز ] و بعد ازآن پسرش شاهپور ذوالاکتاف جای پدر بگرفت. ( فارسنامه ٔابن البلخی ص 21 ) . یکباب دیگر از معرفت ماند و آن معرفت پادشاهی راندن است در مملکتی که چگونه و بر چه وجه است. ( کیمیای سعادت ) . هوشنگ بجای او نشست و نهصدوهفتاد سال پادشاهی راند. ( نوروزنامه ) .
... [مشاهده متن کامل]
بکام دل برانی پادشاهی
ز بخت خود بیابی هر چه خواهی.
عطار ( از بلبل نامه ) .
... [مشاهده متن کامل]
بکام دل برانی پادشاهی
ز بخت خود بیابی هر چه خواهی.
عطار ( از بلبل نامه ) .