همی گشت گرد جهان سر بسر
همی جست با پادشاهی هنر.
فردوسی.
چو بر دین کند شهریار آفرین برآرد ورا پادشاهی ودین.
فردوسی.
نه هر کس که شد پادشاهی ببردبرفت و بزرگی کسیرا سپرد.
فردوسی.
وگرنه شد این پادشاهی و تخت ز بن برکنند این کیانی درخت.
فردوسی.
چو در پادشاهی بدیدی شکست ز لشکر گر از مردم زیردست.
فردوسی.
کجا پادشاهیست بی جنگ نیست وگر چند روی زمین تنگ نیست.
فردوسی.
مرا با شما گنج بخشیده نیست تن و دوده و پادشاهی یکیست.
فردوسی.
پادشاهی ها همه دعویست و برهان تیغ اوآن نکوتر باشد از دعوی که با برهان بود.
عنصری.
پادشاهی به انبازی نتوان کرد. ( تاریخ بیهقی ). گفتند باکالنجار خالش حاجب بزرگ منوچهر ساخته بود او را زهر دادند و آن کودک نارسیده بود تا پادشاهی باکالنجار بگیرد. ( تاریخ بیهقی ). معاذاﷲ که خریده نعمتهاشان باشد کسی و در پادشاهی ملوک این خاندان سخنی گوید. ( تاریخ بیهقی ). اما درعدل و پادشاهی نیست بی الزام حجت کسی را کشتن. ( فارسنامه ابن بلخی ). پیری در وی راه یافته پادشاهی در حیوة خویش به پسرش وشتاسف سپرد. ( فارسنامه ابن بلخی ).پادشاهی کرده باشم پاسبانی چون کنم.
سنائی.
خاک او باش و پادشاهی کن آن ِ او باش و هر چه خواهی کن.
سنائی.
پادشاهی به زور باشد و مردمرد را مال دوست داند کرد.
اوحدی.
|| تسلط. سلطه.چیرگی. ملکوت. ( دهار ) : بر خود آنرا که پادشاهی نیست
بر گیاهیش پادشا مشمار.
سنائی.
|| ( اِ ) مملکت. ملک. قلمرو : پراکنده در پادشاهی سوار
همانا که هستش هزاران هزار.
فردوسی.
که آرام این پادشاهی بدوست که او بر سر نامداران نکوست.
فردوسی.
و اردشیر را شهنشاه نام کردند پس لشکر برگرفت و از آنجا بهمدان آمد و ملکان جبال و همدان و نهاوند و دینور را بکشت و آن پادشاهی همه بگرفت و از آنجا به آذربایجان رفت و ارمنیه و از آنجا بموصل شد و آن پادشاهی ها بگرفت. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). اردشیر خود با سپاه از اهواز برفت و به میشان شد و آن میشان پادشاهی دیگر است همچند اهواز. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). و بپادشاهی مصر اندر، خلقی بودند بسیار که سر گاو پرستیدندی. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ). گفتند بپادشاهی تو اندر جادوانند گِرد کُن تا این را غلبه کنند بجادوی... فرعون بهمه پادشاهی مصر اندر، کس فرستاد و هر کجا جادوی بود بیاورد. ( تاریخ طبری ترجمه بلعمی ).بیشتر بخوانید ...