پادشاه فتح شعر بلندی از نیما یوشیج است.
1 درتمام طول شب، 2 کاین سیاهِ سالخورد انبوه دندان هاش می ریزد، 3 وزدرون تیرگی های مزّور، 4 سایه های قبرهای مردگان و خانه های زندگان در هم می آمیزد، 5 وآن جهان افسا، نهفته درفسون خود، 6 ازپی خواب درون تو، 7 می دهد تحویل ازگوش توخواب تو به چشم تو، 8 پادشاه فتح برتختش لمیده ست. 9 بس شبِ دوشین بر او سنگین و بزم آشوب بگذشته، 10 لحظه ای چند استراحت را، 11 مست بر جا آرمیده ست. 12 درغبارآلود دود خاطرش اما، 13 ( لیک چون در پیکر خاکستری آتش ) 14 چشم می بندد به خواب نقشه ها دلکش 15 و اوست دراندیشۀ دور و درازش غرق. 16 از زمانی کز ره دیوارها فرتوت 17 ( که به زیر سایۀ آن رقص حیرانی غلامان راست ) 18 روی پاره پاشنه هاشان 19 پای خامش بر سِر ره می گذارند 20 تا مبادا خواب خوش گردد 21 از جهان خواری در این هنگامه بشکسته 22 و نهاد تیرگی، زیور گرفته از نهاد او، 23 برسریر حکمرانی چون خیال مرگ بنشسته، 24 وز نهفت رخنه های خانه هاشان، وای شان از زور شادی شان 25 بر دل رنجور مردم تازیانه است، 26 و خیال هر طرفداری بهانه ست، 27 تا زمان کاوای طنّاز خروس خانۀ همسایه ام مسکین، 28 می شکافد خانه های رخنه های هر نهفت قیل و قالی را، 29 وز نهان ره پاسباناِن شب دیرین، 30 سوت شب را، چون نفیر کارفرمایان، 31 در عروق رفته از خون شب دیرین می اندازند، 32 یا به آرامی گرفته جا، 33 شکل تابوتی به روی دوش های لاغر و عریان 34 از بر این خاک اندود غبارآلود 35 یا صدای وای خِیل خستگان می آکند از دور 36 نغمه های هول را در گوش شب گردان 37 وز پی آنکه مباد از گل نثاری 38 باغ در می بندد و دیوار، 39 در همه این لحظه های از پس هم رفتۀ ویران 40 ( ازبن ویرانه اش امیدهای ماندگان مدفون 41 وز برِ آن بزم های سرکشان بر پا ) 42 با تکاپوی خیالش گرم درشور نهان است او. 43 در دلاویز سرای سینه اش برپاست غوغاها 44 زآمد و رفت هزاران دست درکاران 45 می گشاید چشم. 46 چشم دیگر روزگاری است. 47 لب می انگیزد به خندیدن، 48 با دهانِ خندۀ او انفجاری است. 49 ز انفجار خندۀ امّیدزایش 50 سرد می آید ( چنان چون ناروا امیّد بدجویی ) 51 هر بدانگیز انفجاری که از آن طفلان در اندیشه اند 52 گرم می آید اجاق سرد. 53 اندرین گرمی و سردی، عمر شب کوتاه 54 آن چنان کز چشمۀ خورشید 55 آمدگانی هراسانند 56 رفتگانی باز می گردند. 57 در همان لحظه که ره بر روی سیل دشمنان بسته 58 و گشاد سیلشان، چون جوی کوری 59 با نهاد ظلمت رو درگریزاز صبح 60 در درون ظلمت مقهور می تازد 61 و صداهای غلاده های گردن های محرومان 62 ( چون صدا پرداز پاهاشان به زنجیر ) 63 رقص لغزان شکستن را می آغازد 64 اوست با اندیشه اش بسته 65 وندر آرام سرای شهرِ نوتعمیر خود پویا، 66 از نگاه زیر چشم خود 67 با تواین حرف دگر هر لحظه می گوید: 68 «بیهده خواب پریشان طفل ره را می کند بیدار 69 «وز نگاه ناشکیبایش 70 «می افزاید بر درازی راه 71 «من که دراین داستان نقطه گذار نازک اندیشم 72 «فاصله های خطوط سر بهم آوردۀ آن را 73 «خوب از هم می دهم تشخیص، می دانم 74 «که کدامین خام را خسته است دل در این شب تاریک 75 «یا کدامین پای می لرزد به روی جاده ی باریک. 76 «همچو خاری کزره پیکر، برون آور، 77 «از ره گوش خود، ای معصوم من، 78 «هر خبر را که شنیدی وحشت افزای 79 «با هوای گرم استاده نشاِن روز بارانی است 80 «چون می اندیشد هدف را مرد صیّاد 81 «خامشی می آورد در کار 82 «همچنین درگیرد آتش از نهفت، آنگه زبان در شعله آراید. 83 «بر عبث خاطر میازار 84 «باش در راه چنین خاطرنگهدار 85 «نیست کاری کاو اثر برجای نگذارد 86 «گرچه دشمن صد در او تمهید ها دارد 87 «زندگانی نیست میدانی 88 «جز برای آزمایش ها که می باشد 89 «هر خطای رفته نوبت با صوابی دارد از دنبال 90 «مایۀ دیگر خطا ناکردن مرد 91 «هست از راه خطاها کردن مرد 92 «وان به کارآمد که او در کار 93 «می کند روزی خطا ناچار. 94 «نکته این است و به ما گفته اند ، لکن این نمی دانند 95 «آن بخیلان تعزیت پایان 96 «صحنۀ تشویش شب را دوزخ آرایان 97 «و به مسمار صدای هیچ نیرویی 98 «گوش نگشاید از آنان لیک. 99 «بی پی و بُن بَرشده دیوار بدجویان 100 «روی در سوی خرابی است 101 «بر هر آن اندازه کاو بر حجم افزاید 102 «و به بالاتر ز روی حرص بگراید 103 «گشته با روی خرابش بیشتر نزدیک 104 «وین نمی دانند آنان، آن گروه زنده در صورت 105 «چون معمّاشان به پیش چشم هر آسان 106 «کاندرین پیچنده ره لغزان، 107 «سازگاری کردن دشمن، 108 «همچنان ناسازگاری ها که او دارد، تشنج های مرگ اوست 109 «وبه مسمار صدای هیچ نیرویی 110 «گوش نگشایند و نگشوده اند، لکن. . . » 111 پادشاه فتح در آن دم که بر تختش لمیده است 112 بر بد وخوب تو دارد دست، 113 از درون پرده می بیند 114 آنچه با اندیشه های ما نیاید راست، 115 یا ندارد جای دراندیشه های ناتوان ما 116 وز برون پرده می یابد، 117 نیروی بیداری ای را پای بگرفته 118 که از آن خواب فلاکت زای روزان پریشانی هلاک است. 119 در تمام طول شب 120 که درآن ساعت شماری ها زمان راست 121 و به تاریکی درون جاده تصویرهای بر غلط در چشم می بندد 122 وز درون حبس گاهش تیره و تاریک 123 صبح دلکش را خروس خانه می خواند 124 وین خبر در این سرای ریخته هر بندش از بندش ز هر گوشه 125 می دهد گوش کسان را هر زمان توشه 126 و به هم نومید می گویند:
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف1 درتمام طول شب، 2 کاین سیاهِ سالخورد انبوه دندان هاش می ریزد، 3 وزدرون تیرگی های مزّور، 4 سایه های قبرهای مردگان و خانه های زندگان در هم می آمیزد، 5 وآن جهان افسا، نهفته درفسون خود، 6 ازپی خواب درون تو، 7 می دهد تحویل ازگوش توخواب تو به چشم تو، 8 پادشاه فتح برتختش لمیده ست. 9 بس شبِ دوشین بر او سنگین و بزم آشوب بگذشته، 10 لحظه ای چند استراحت را، 11 مست بر جا آرمیده ست. 12 درغبارآلود دود خاطرش اما، 13 ( لیک چون در پیکر خاکستری آتش ) 14 چشم می بندد به خواب نقشه ها دلکش 15 و اوست دراندیشۀ دور و درازش غرق. 16 از زمانی کز ره دیوارها فرتوت 17 ( که به زیر سایۀ آن رقص حیرانی غلامان راست ) 18 روی پاره پاشنه هاشان 19 پای خامش بر سِر ره می گذارند 20 تا مبادا خواب خوش گردد 21 از جهان خواری در این هنگامه بشکسته 22 و نهاد تیرگی، زیور گرفته از نهاد او، 23 برسریر حکمرانی چون خیال مرگ بنشسته، 24 وز نهفت رخنه های خانه هاشان، وای شان از زور شادی شان 25 بر دل رنجور مردم تازیانه است، 26 و خیال هر طرفداری بهانه ست، 27 تا زمان کاوای طنّاز خروس خانۀ همسایه ام مسکین، 28 می شکافد خانه های رخنه های هر نهفت قیل و قالی را، 29 وز نهان ره پاسباناِن شب دیرین، 30 سوت شب را، چون نفیر کارفرمایان، 31 در عروق رفته از خون شب دیرین می اندازند، 32 یا به آرامی گرفته جا، 33 شکل تابوتی به روی دوش های لاغر و عریان 34 از بر این خاک اندود غبارآلود 35 یا صدای وای خِیل خستگان می آکند از دور 36 نغمه های هول را در گوش شب گردان 37 وز پی آنکه مباد از گل نثاری 38 باغ در می بندد و دیوار، 39 در همه این لحظه های از پس هم رفتۀ ویران 40 ( ازبن ویرانه اش امیدهای ماندگان مدفون 41 وز برِ آن بزم های سرکشان بر پا ) 42 با تکاپوی خیالش گرم درشور نهان است او. 43 در دلاویز سرای سینه اش برپاست غوغاها 44 زآمد و رفت هزاران دست درکاران 45 می گشاید چشم. 46 چشم دیگر روزگاری است. 47 لب می انگیزد به خندیدن، 48 با دهانِ خندۀ او انفجاری است. 49 ز انفجار خندۀ امّیدزایش 50 سرد می آید ( چنان چون ناروا امیّد بدجویی ) 51 هر بدانگیز انفجاری که از آن طفلان در اندیشه اند 52 گرم می آید اجاق سرد. 53 اندرین گرمی و سردی، عمر شب کوتاه 54 آن چنان کز چشمۀ خورشید 55 آمدگانی هراسانند 56 رفتگانی باز می گردند. 57 در همان لحظه که ره بر روی سیل دشمنان بسته 58 و گشاد سیلشان، چون جوی کوری 59 با نهاد ظلمت رو درگریزاز صبح 60 در درون ظلمت مقهور می تازد 61 و صداهای غلاده های گردن های محرومان 62 ( چون صدا پرداز پاهاشان به زنجیر ) 63 رقص لغزان شکستن را می آغازد 64 اوست با اندیشه اش بسته 65 وندر آرام سرای شهرِ نوتعمیر خود پویا، 66 از نگاه زیر چشم خود 67 با تواین حرف دگر هر لحظه می گوید: 68 «بیهده خواب پریشان طفل ره را می کند بیدار 69 «وز نگاه ناشکیبایش 70 «می افزاید بر درازی راه 71 «من که دراین داستان نقطه گذار نازک اندیشم 72 «فاصله های خطوط سر بهم آوردۀ آن را 73 «خوب از هم می دهم تشخیص، می دانم 74 «که کدامین خام را خسته است دل در این شب تاریک 75 «یا کدامین پای می لرزد به روی جاده ی باریک. 76 «همچو خاری کزره پیکر، برون آور، 77 «از ره گوش خود، ای معصوم من، 78 «هر خبر را که شنیدی وحشت افزای 79 «با هوای گرم استاده نشاِن روز بارانی است 80 «چون می اندیشد هدف را مرد صیّاد 81 «خامشی می آورد در کار 82 «همچنین درگیرد آتش از نهفت، آنگه زبان در شعله آراید. 83 «بر عبث خاطر میازار 84 «باش در راه چنین خاطرنگهدار 85 «نیست کاری کاو اثر برجای نگذارد 86 «گرچه دشمن صد در او تمهید ها دارد 87 «زندگانی نیست میدانی 88 «جز برای آزمایش ها که می باشد 89 «هر خطای رفته نوبت با صوابی دارد از دنبال 90 «مایۀ دیگر خطا ناکردن مرد 91 «هست از راه خطاها کردن مرد 92 «وان به کارآمد که او در کار 93 «می کند روزی خطا ناچار. 94 «نکته این است و به ما گفته اند ، لکن این نمی دانند 95 «آن بخیلان تعزیت پایان 96 «صحنۀ تشویش شب را دوزخ آرایان 97 «و به مسمار صدای هیچ نیرویی 98 «گوش نگشاید از آنان لیک. 99 «بی پی و بُن بَرشده دیوار بدجویان 100 «روی در سوی خرابی است 101 «بر هر آن اندازه کاو بر حجم افزاید 102 «و به بالاتر ز روی حرص بگراید 103 «گشته با روی خرابش بیشتر نزدیک 104 «وین نمی دانند آنان، آن گروه زنده در صورت 105 «چون معمّاشان به پیش چشم هر آسان 106 «کاندرین پیچنده ره لغزان، 107 «سازگاری کردن دشمن، 108 «همچنان ناسازگاری ها که او دارد، تشنج های مرگ اوست 109 «وبه مسمار صدای هیچ نیرویی 110 «گوش نگشایند و نگشوده اند، لکن. . . » 111 پادشاه فتح در آن دم که بر تختش لمیده است 112 بر بد وخوب تو دارد دست، 113 از درون پرده می بیند 114 آنچه با اندیشه های ما نیاید راست، 115 یا ندارد جای دراندیشه های ناتوان ما 116 وز برون پرده می یابد، 117 نیروی بیداری ای را پای بگرفته 118 که از آن خواب فلاکت زای روزان پریشانی هلاک است. 119 در تمام طول شب 120 که درآن ساعت شماری ها زمان راست 121 و به تاریکی درون جاده تصویرهای بر غلط در چشم می بندد 122 وز درون حبس گاهش تیره و تاریک 123 صبح دلکش را خروس خانه می خواند 124 وین خبر در این سرای ریخته هر بندش از بندش ز هر گوشه 125 می دهد گوش کسان را هر زمان توشه 126 و به هم نومید می گویند:
wiki: پادشاه فتح