پابپا کردن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
چکیدن، خرده خرده پیش بردن، چکانیدن، پابپا کردن، چکشیدن
مردد بودن، تامل کردن، درنگ کردن، پابپا کردن، با لکنت گفتن، بی میل بودن
پیشنهاد کاربران
پا بپا کردن ؛ مردّد بودن.
- || قبول کردن طلب خود را از طلبی که بدهکار از دیگری دارد. داینی را از دینی در مقابل دینی دیگر بری کردن. تهاتر. حواله کردن.
- || قبول کردن طلب خود را از طلبی که بدهکار از دیگری دارد. داینی را از دینی در مقابل دینی دیگر بری کردن. تهاتر. حواله کردن.
پا بپا کردن ؛ مردّد بودن.