فرستاده گر کشتن آئین بدی
سرت را کنون جای پائین بدی.
اسدی.
به تبعیت فرهنگ نویسان این شاهد نوشته شد و بی شبهه مصراع دوم ، «سرت را کنون خاک بالین بدی »، بوده است. صف نعال. || ذیل. دامنه. پای :
بپائین کُه شاه خفته بناز
شده یک زمان از شب دیرباز.
فردوسی.
|| از سوی پای باشد آنجا که مردم خفته بود مقابل سَرین و بالین : در بستر بُد یار و من از دوستی او
گاهی بسرین تاختم و گاه بپائین.
؟ ( از فرهنگ اسدی نسخه خطی نخجوانی ).
پر از درّ خوشاب بالین اوی عقیق و زبرجد بپائین اوی.
فردوسی.
سَرین سوده پائین فروریخته.نظامی.
- پائین آمدن ؛ فرود آمدن. هبوط. هابط شدن. بزیر آمدن. منحطّ شدن.انحطاط: پائین آمدن ِ قیمت غله و جز آن ؛ ارزان شدن ِ آن. تنزل کردن ِ آن. نازل شدن ِ آن.- || خوابیدن و فروریختن و رُمبیدن سقف و دیوار و چاه و جز آن.
- پائین آوردن ؛ فروآوردن. هبوط دادن. هابط کردن.
- پائین افتاده بودن شکم ؛ بمزاح ، گرسنه گردیده بودن.
- پائین انداختن ؛ فروافکندن.
- پائین رفتن ؛ هبوط.
- پائین کشیدن ( چراغ را ) ؛ روشنی چراغ را فرود آوردن چندانکه به فرومردن نزدیک شود.مقابل برکردن.