دگر هفته آمد به نخجیرگاه
خود و موبد و ویژگان سپاه.
فردوسی.
بفرمود تا نوذر آمد به پیش ابا ویژگان و بزرگان خویش.
فردوسی.
از آن ویژگان پنج تن را ببردکه بودند بامغز و هشیار و گرد.
فردوسی.
خود و ویژگان بر هیونان چست بباید به آسودگی راه جست.
فردوسی.
ابا ویژگان ماند وامق به جنگ نه روی گریز و نه جای درنگ.
عنصری.
سپهدار با ویژگان گفت هین گرید از پسم گرزو شمشیر کین.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
همان نامور ویژگان را که داشت برون برد در ره عنان برگماشت.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
مر آن ویژگان را همانجا بماندبه یزدان پناهید و باره براند.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
وز آنجای با ویژگان رفت چیرسوی لشکرش همچو ارغنده شیر.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
کسی بر شه آن راز بگشاد زودشه از ویژگان هرکه شایسته بود.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
روزی از تخت و تاج کرد کناررفت با ویژگان خود به شکار.
نظامی.