ویژه

/viZe/

مترادف ویژه: اختصاصی، خاص، خاصه، خصوصی، مختص، مخصوص، بی آمیغ، پاک، خالص، سره، ناب

متضاد ویژه: عام، غیرخصوصی

معنی انگلیسی:
especial, exclusive, individual, particular, peculiar, peculiarity, peculiarly, specific, specific _, specification, typical, pure, net, pet, private, proper

لغت نامه دهخدا

ویژه. [ ژَ/ ژِ ] ( ص ، ق ) ویژ. خاص و خاصه. ( برهان ). خاصه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( حاشیه فرهنگ اسدی ) :
چو بر دشمنی بر توانا بود
به پی نسپرد ویژه دانا بود.
فردوسی.
برادر جهان ویژه مارا سپرد
ازیرا که فرزند او بود خرد.
فردوسی.
صدوسی سپر ویژه شه ز زر
غلافش ز دیبا نگارش گهر.
اسدی.
|| خصوصاً. اختصاصاً :
مرا زین همه ویژه اندوه توست
که بیداردل بادی و تندرست.
فردوسی.
- به ویژه ؛ علی الخصوص. به خصوص. بالاخص. مخصوصاً. لاسیما :
به ویژه که شاه جهان بیندش
روان درخشنده بگزیندش.
فردوسی.
نباید که بندد در گنج سخت
به ویژه خداوند دیهیم و تخت.
فردوسی.
مبادا که تنها بود نامجوی
به ویژه که دارد سوی جنگ روی.
فردوسی.
به هر کار مشتاب ای نیکبخت
به ویژه به خون زآنکه کاری است سخت.
فردوسی.
همیشه دل از شاه دارید شاد
به ویژه که دارد ره دین و داد.
اسدی.
|| خالص و خلاصه. ( برهان ) ( صحاح الفرس ). خالص و بی غش. ( انجمن آرا ). محض. صِرف. بحت. صافی و بی آلایش. پاک :
ویژه توئی در گهر سخته تویی در هنر
نکته تویی در سمر از نکت سندباد.
منوچهری.
با عز مشک ویژه و با قدر گوهری
با جاه زرّ ساوی و با نفع آهنی.
منوچهری.
ویژه می کهنه کش گشت چو گیتی جوان
دل چو سبک شد ز عشق درده رطل گران.
مسعودسعد.
|| پاک و بی عیب و بی آمیزش. ( برهان ). مصون. ( حاشیه برهان قاطع ):
جهان از بدان ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او داشتی.
دقیقی ( از شاهنامه ).
سپه را ز بد ویژه او داشتی
به رزم اندرون نیزه او گاشتی.
فردوسی ( از حاشیه برهان چ معین ).
- ویژه درون ؛ صاف و پاکدل. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
- || در اصطلاح پارسیان ، ارباب تصفیه و ریاضت و صوفیه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ).
- ویژه شدن ؛ خلوص. ( تاج المصادر ). خالص شدن.

ویژه. [ ژِ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان بیلوار بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5 ).

فرهنگ فارسی

بیژه، خالص، خاص، خاصه، برگزیده، ویژگان:نزدیک
۱- (صفت ) خالص پاک بی آمیزشی : (( ویژه می کهنه کش شگت چوگیتی جوان دل چو سبک شد زعشق درده رطل گران . ) ) (مسعود سعد رشیدی ) (( الامتحاض شیر ویژه خوردن . ) ) ۲ - خاص مخصوص : (( صد و سی سپر ویژ. شه زر غلافش ز دیبا نگارش گهر . ) ) ( اسدی رشیدی ) ۳- از خواص ندیم مقرب جمع :{[W]رشته[/W][M]نخ، ریسمان، تار، سلک، آنچه که از آردگندم بشکل نخ یانوارباریک درست کنند، نوعی بیماری ازرشته باریک ودرازی مانندکرم دربدن
۱ - ( اسم ) ریسیده تابیده شده . ۲ - ( اسم ) ریسمان رسن بند . ۳ - نخ رشته . یا رشته تب ریسمانی که خام آنرا دختری نابالغ رشته باشد و بجهت دفع تب افسون بر آن خوانند و گرهی چند بر آن زنند و بر گردن تبدار اندازند . یا رشته دراز طول مدت فرصت بسیار . یارشته ضحاک ۱ - مار ضحاک . ۲ - طول مدت ۳ - سلک سلسله : رشته مروارید . ۴ - آنچه که از خمیر آرد گندم بصورت نواری باریک برند و در آش و غذاهای دیگر بکار برند رشیدیه . ۵ - نوعی آش که در آن رشته کنند آش رشته ۶ - کرم دراز و باریکی که در زیر پوست اشخاص بر آید . ۷ - مرضی که کرم مذکور پدید آرد . ۸ - نوعی حلوا . ۹ - سیم فلز هادی الکتریک که بوسیله جریان برق حار گردیده . ۱٠ - لیف . ۱۱ - یک دسته گاو مرکب از ۱۲ - ۱٠ راس که برای لگد کردن غله بهم پیوندند ( بیشتر در سیستان ) .
یا رشته رنگ هشته و رنگ کرده . و رشته به ضم اول هم بدین معنی آمده .

فرهنگ معین

(ژِ ) [ په . ] ۱ - (ص . ) خاص . ۲ - خالص ، برگزیده . ۳ - (ق . ) مخصوصاً، خصوصاً.

فرهنگ عمید

۱. خاص، خاصه، برگزیده: بفرمود تا نوذرش رفت پیش / ابا ویژگان و بزرگان خویش (فردوسی: ۱/۲۲۲ ).
۲. [قدیمی] خالص.
* به ویژه: (قید ) به خصوص، خصوصاً، مخصوصاً.

واژه نامه بختیاریکا

شِکَرته

جدول کلمات

خالص

مترادف ها

net (صفت)
اصلی، خالص، اساسی، ویژه، خرج دررفته

specific (صفت)
مشخص، خاص، مخصوص، خصوصی، ویژه، بخصوص، اخص

special character (صفت)
ویژه

special (صفت)
خاص، مخصوص، استثنایی، خصوصی، ویژه، اخص، فاقد عمومیت

particular (صفت)
دقیق، خاص، مخصوص، منحصر بفرد، تک، خصوصی، ویژه، بخصوص، مختص، نکته بین

peculiar (صفت)
خاص، مخصوص، عجیب و غریب، خصوصی، ویژه، مختص، دارای اخلاق غریب

specially (قید)
مخصوصا، استثنایی، ویژه

فارسی به عربی

خاص , خصوصا , غریب , معین

پیشنهاد کاربران

دانه های درشت ارزشمند سوا شده. الک شده. بیخته. برجسته. متمایز
پوز، پوزه، پوژ، پوژه، بوژ، بوژه، بوز، بوزه، بوسه، پیز، پیک، بیز، بیزه، بوق، بیشه، تیز، تیر. . . همگی از ریشه پارسی پوز و هم معنی هستند و در لحجه های مختلف پارسی ترکی لری کردی. . . و حتی عربی و انگلیسی به این اشکال متفاوت بیان میشوند
...
[مشاهده متن کامل]

به معنی نوک تیز و هر آنچه برجستگی دوکی یا قیفی شکل و نوک تیز و نیزه مانند داشته باشد.
در مقایسه با آن واژه کوز، کوژ، قوز، قوس . . . قابل توجه است به معنی هر آنچه برجستگی گرد و کروی شکل داشته باشد
پوزه: بخش دهانه بیرون زده چارپایان و پرندگان، منقار
پوزئیدون:یکی از اساطیر المپ نشین یونان که نیزه ای سه سر در دست دارد
پوژه:همان پوزه است و به ساقه های درخت و ساق پا که در قسمت انتهایی باریک میشودهم اطلاق میشود
پوژَن:پاژن یا پازن نام نوعی بز کوهی که شاخی نوک تیز دارد و نیز نامی پسرانه است
بوژ:تند شدن ناگهانی تب . گرداب که شکلی نوک تیز تو خالی ایجاد میکند
بوژه شهری در وارمی لهستان
بوز: زنبور که بدلیل نیش نوک تیز انتهای بدنش این نام را به خود گرفته است. در واقع بوز زن بوده به معنی نیش زن که به مرور زمان به زنبوز یا زنبور تغییر یافته است. همچنین به اسب تند و تیز و آدم تیز هوش هم بوز میگویند
بوزه:شراب برنج یا ارزن یا آبجو را گویند که در ایران و هند و ماوراءالنهر بسیار رایج بوده است. چون در ظروف سفالین ویژه ای به نام بوزه درست میشده که کف آن به جای مسطح، نوک تیز و قیفی شکل بوده بگونه ای که روی زمین نمی ایستاده و میبایست آن را در زمین چال میکردند تا هم عمل تخمیر بهتر انجام شود و هم درد آن در انتهای ظرف بهتر جمع شود، آبجوی حاصله نیز همان نام را به خود گرفته است. حال آنکه کوزه که از ریشه کوز گرفته شده ( بالاتر اشاره کردم ) دارای کفی مسطح و گرد است
خربوزه و کُمبوزه ( خربوزه کال و نرسیده ) نیز به واسطه ظاهر دوکی شکلشان این نام را گرفته اند. به معنی خر ( خیار ) بوزه ای شکل و کوم ( دل یا شکم ) بوزه ای شکل یا همان قلب هستند
کُمبوزه، کُمبوجیه، کامبوزیا، کُمبیزه به معنی دل یا قلب هستند که نام پسر اول کورش کبیر نیز بوده است نام بسیار زیبایی است
کماج نوعی کلوچه که مثل گنبد نوک نیزی پف میکند و وسط آن مثل قلب، پوک و توخالی میشود و نیز به
تخته چوب دایره ای شکلی که وسط آن مثل قلب سوراخ است و بالای ستون خیمه گذاشته و چادر خیمه را بر آن پهن میکنند
کمازان و کمیجان که نام روستاهایی در اطراف اراک و همدان هستند از همین ریشه است به معنی کومه هایی با سقف قیفی شکل از نی و شاخ و برگ گیاهان
بوسه:حالتی که لبها را برای تماس با مطلوب، نوک تیز و دوکی شکل به جلو آورند
سمبوسه:نوعی لقمه سرخ شده که نان آن را به شکل سه گوش نوک تیز بپیچند
پیز:ماهیچه دوکی شکل پشت ساق پا را گویند
پیک:نوک تیز تیر یا نیزه که به آن پیکان نیز گویند. پیک به حیوان پرنده یا کسی که خبری را به تندی و تیزی میرساند. این واژه اصیل پارسی به صورت pike . pike . به زبان انگلیسی و pique به زبان فروانسوی وارد شده که همان معنی نوک قله و راس و چیز نوک تیز میدهند
بیز:سیخ فلزی نوک تیز، درفش، جوالدوز، سوزن بزرگ چرم دوزی
بیزه:الک یا غربیل که دانه های درشت را در بالا نگه میدارد فعل بیختن از آن گرفته شده است
و نیز به فلفل های نیزه ای شکل میگویند و لذا پایتخت فلفل ایران روستای بیزه در سبزوار خراسان است
بیزه نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه
ضرب المثلی که در شهر های دیگر فلفل جایگزین بیزه شده است
ویژه:دانه های درشت حاصل از بیختن هر جیز، افراد برجسته و متمایز در هر مجمع، هر جیز متمایز و خاص، جدا سوا شده، دستجین شده
بوق:به هر چیز قیفی شکل گویند. کوه بوقاز به معنی کوه قیفی شکل است
بیشه:نیزار یا جنگلی با بوته های خاردار و سوزنی
ویشکا:ویشَک یا بیشه ای زیبا در نزدیکی رشت
بوزان:نام بیشه ای در خُراسگان اصفهان
بوژان:نام بیشه ای زیبا در نیشابور و نیز در ترکمنستان در مجاورت مرز ایران
بوژانه:نام گیاهی با برگ های سوزنی که برای پوست و مو مفید است
بیزان:نام بیشه ای در استانبول امروزی که امپراتوری بیزانس نام از آن دارد و چون اولین پادشاه آن ، پایتخت خود را در بیزان قرار داد سلسله پادشاهی اش این نام را به خود گرفت
بیژن: یا بیژان به معنی نیزه انداز ماهر، به معنی ویژه و برجسته نیز معنی میشود، نام پهلوانی ایرانی که در شاهنامه آورده شده است

خاص . . . ناب . . . تک . . انتیک . . . .
دکتر کزازی در مورد واژه ی " ویژه" می نویسد : ( ( ویژه در پهلوی در ریخت اپچگ apēčag بوده است و ابزگ abēzag " ا" ، در ریخت پهلوی واژه ، پیشاوندی است که معنای واژه را می گرداند و وارونه می سازد . این پیشاوند ، در ریخت پارسی ، سترده آمده است ؛ گ در آن پساوند است . می تواند بود که ستاک واژه : پچ ، همان باشد که در ریخت " پیچ " در " پیچیدن " کاربرد یافته است . بدین سان ، معنای نخستین و بنیادین واژه " آنچه پیچ و تابی در آن نیست و درست و راست است " می توانسته است بود . ) )
...
[مشاهده متن کامل]

( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۳۸۹. )

بخصوص
مخصوص
به خصوص . خاص
خاص
اختصاصی
اخص

بپرس