- امثال :
بر ده ویران خراج و عشر نیست .
مولوی.
|| غیردرست. غیرسالم. خراب. آسیب دیده. صدمه دیده : به کشتی ویران گذشتن بر آب
به آید که در کار کردن شتاب.
فردوسی.
ویران شده دلها به می آبادان گرددآباد بر آن دست که پرورد رزآباد.
ابوالمظفر جخج یا جمح.
کیست کز نعمت زرّ تو و از بخشش توکار ویران شده خویش نکرده ست آباد.
فرخی.
همه روز ویران کنی کار ما رانترسی که یک روز ویران بمانی.
منوچهری.
|| ویرانه. خرابه. درهم گسسته و در و دیوار و سقف فروریخته : شبستان بدینگونه ویران بُوَد
نه اندرخور شاه ایران بُوَد.
فردوسی.
خانه از پای بست ویران است خواجه در بند نقش ایوان است.
سعدی.
گنج طلب کن چو به ویران رسی پنجه نهان کن چو به شیران رسی.
خواجو.
- ویران سرا ؛ سرای ویران : خاک وجود ما را از آب دیده گل کن
ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد.
حافظ.