وقح. [ وَ ق ِ ] ( ع ص ) مرد کم شرم. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). بی شرم. بی حیا :
هست چون قمری طناز و وقح
هست چون طوطی غماز و ندیم.
خاقانی ( چ سجادی ص 903 ).
اما تو خود مهمان شوخ روی وقح افتاده ای اگر جمله اوراق و اثمار بر تو نثار کنم. ( سندبادنامه ).وقح. [ وُ / وُ ق ُ ] ( ع مص ) وقوحة. قحة. شوخ گرفتن. || سخت شدن سم. ( آنندراج ) ( منتهی الارب ). || ( اِمص ) شوخی. ( منتهی الارب ).
وقح. [ وُ ق ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ وَقاح. به معنی بی شرم. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). رجوع به وقاح شود.
وقح. [ وُق ْ ق َ ] ( ع ص ،اِ ) ج ِ وَقاح. ( اقرب الموارد ). رجوع به وقاح شود.