وشاق. [ وَش ْ شا ] ( ع ص ) رونده و سپری شونده. ( اقرب الموارد ).
وشاق. [ وُ / وِ ] ( ترکی ، اِ ) اشاق. اوشاق. اوشاخ. معرب ، وشاقی. اوشاقی. غلام بچه. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ). طفل و کودک. ( ناظم الاطباء ). و در کتاب لغت ترکی آمده که کودک را از ابتدای زادن تا پیش از بلوغ اشاق [ وشاق ] گویند. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). || خدمتکار فقیران و درویشان. ( برهان ). پسر ساده و زیبا. ( فرهنگ فارسی معین ). به کسر اول بر وزن عراق ، غلام مقبول و پسر ساده باشد. ( برهان ) :
گرفتم عشق آن جادو سپردم دل بدان آهو
کنون آهو وشاقی گشت وجادو کرد اوشاقش.
منوچهری.
نه ترکی وشاقی نه تازی براقی نه رومی بساطی نه مصری شراعی.
خاقانی.
پر گرفته نوند چار پرش وز وشاقان یکی دوبر اثرش.
نظامی.
وشاقان موکب رو زودخیزبه دیدار تازه به رفتار تیز.
نظامی.
بگویند تا هر روزی از هر وشاق بدان عدد به خدمت آیند. ( فرهنگ فارسی معین از سیاست نامه چ اقبال برای دبیرستانها ص 128 ).- وشاقان چمن ؛ کنایه از درختان گل و نهالان نونشانده. ( آنندراج ) ( برهان ). گلهای نونشانده. ( فرهنگ فارسی معین ) :
زین پس وشاقان چمن نوخط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن بر مشک سارا داشته.
خاقانی.
|| نوکر. غلام. ( فرهنگ فارسی معین ) : نماند از وشاقان گردن فراز
کسی در قفای ملک جز ایاز.
سعدی.
|| کنیزک. ( برهان ). || خاصه شاه. خاصگی. ( فرهنگ فارسی معین از یادداشتهای قزوینی 7:280 ).- وشاق نباتی ؛ کنایه از نهال تازه. ( فرهنگ فارسی معین ) : و در آن صمیم وی که کمر سیم بر میان وشاقان نباتی بسته بودند. ( فرهنگ فارسی معین از لباب الالباب ص 36 ).
وشاق. [ وِ ] ( اِ ) به کسر واو، خبر خوش و هر چیز که حضور آن خوش آیند و مطلوب باشد. || جامه ساده بی آستر. || نام حیوانی است که آن را سیاه گوش نیز گویند. ( ناظم الاطباء ).