وسیلت

/vasilat/

لغت نامه دهخدا

وسیلت. [ وَ ل َ ] ( ع اِ ) سبب. وسیلة :
این طبع سخن سنج من وسیلت
در خدمت تو بی شمار دارد.
مسعودسعد.
یکی را... قوت شهوانی بر قوت عقل غالب گشته... و بدین وسیلت خسر الدنیا و العقبی گردیده. ( کلیله و دمنه ). و جسم هوا را به وسیلت برودت... ( سندبادنامه ). پس به وسیلت این فضیلت دل مشتاقان صید کند. ( گلستان ).
او چاره کار بنده داند
چون هیچ وسیلتش نماند.
سعدی.
- بدان ( به آن ) وسیلت ؛ به آن وسیله. بدان جهت. به آن سبب. ( فرهنگ فارسی معین ) : و تاج فضیلت بدان وسیلت بر سر ایشان نهاده. ( فرهنگ فارسی معین ازلباب الالباب ). || واسطه. پارتی. ( فرهنگ فارسی معین ).
- بی وسیلت ؛ بدون واسطه. بی پارتی. ( فرهنگ فارسی معین ) :
درِ میرو وزیر و سلطان را
بی وسیلت مگرد پیرامن.
( فرهنگ فارسی معین از گلستان چ فروغی ص 35 ).

فرهنگ فارسی

(اسم ) ۱- وسیله : (( ...یابوسیلتی از وسائل مستحق گردد... ) ) یا بدان (به آن ) وسیلت . به آن وسیله بدان جهت به آن سبب : (( وتاج فضیلت بدان وسیلت برسرایشان نهاده . ) ) یا بی وسیلت . بدون واسطه بی پارتی : (( در میر و وزیر و سلطان را بی وسیلت مگرد پیراهن ... ) ) ( گلستان )

پیشنهاد کاربران

اصل آن از وصل شدن و وصیله است به معنای وصل شدن و اتصال و نزدیکی . به وصیلت یا به وسیلت یعنی به علت به دلیل با وصل شدن به با اتصال به

بپرس