وزان پس یلان سینه را دید و گفت
که اکنون چه داری تو اندر نهفت.
فردوسی.
وزان چاره جستن بدان روزگاروزان پوشش جامه شهریار.
فردوسی.
وزان. [ وَ ] ( نف ) جهنده باشد عموماً و تموج هوا را گویند خصوصاً. ( آنندراج ) ( برهان ). روان. ( غیاث اللغات ). وزنده. ( ناظم الاطباء ). در حال وزیدن :
خیزید و خز آرید که هنگام خزان است
باد خنک از جانب خوارزم وزان است.
منوچهری.
تا بادها وزان شد بر روی آبهاآن آبها گرفت شکنها و تابها.
منوچهری.
زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین کآنجا مجال باد وزانم نمیدهد.
حافظ.
وزان. [ وِ] ( ع اِ ) برابر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ): هذا وزانه ؛ آن برابر اوست. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ( مص ) برابر کردن میان دو چیز. ( آنندراج ). موازنه. ( المصادر زوزنی ) ( ناظم الاطباء ). همسنگی. ( فرهنگ فارسی معین ) : و نگذارد که نااهل بدگوهر خویشتن را در وزان احرار آرد. ( کلیله و دمنه ).
وزان. [ وَزْ زا ] ( ع ص ) سنجش کننده. وزن کننده. بسیار وزن کننده. ( غیاث اللغات ). آنکه بار سنجد. ( مهذب الاسماء ) ( آنندراج ). قپاندار. ترازودار. آنکه می سنگد و وزن میکند. ( ناظم الاطباء ) :
همی نگردد، چندانکه دم زنی فارغ
ز برکشیدن زر عطای او وزان.
فرخی.
ز بس کشیدن زر عطاش مانده شده ست چو پای پیلان دو دست خازن و وزان.
فرخی.
جهان دو قسمت باید ز بهر جود ترایکی همه وزان ویکی همه ضراب.
مسعود.
وزان. [ وُزْ زا ] ( ع ص ، اِ ) وزن کنندگان. ( غیاث اللغات ).