توانی بر او کار بستن فریب
که نادان همه راست بیند وریب.
ابوشکور.
یکی را همه رفتن اندر وریب گهی بر فراز و گهی در نشیب.
فردوسی.
یک قدم چون رخ ز بالا تا نشیب یک قدم چون پیل رفته در وریب.
( انجمن آرای ناصری ).
کی دل بجای داری پیش دو چشم اوگر چشم را به غمزه بگرداند از وریب.
میرشهید.
وریب. [ وَ ] ( اِ ) هرچیز سنگین تری مانند باری که بر گرده اسب باشد. ( ناظم الاطباء ). || هرچیز برآمده از چیزی. ( ناظم الاطباء ).