آب هرچه کمترک نیرو کند
بند و ورغ سست و پوده بفکند.
رودکی.
دل برد و مرا نیز به مردم نشمردگفتار چه سود است که ورغ آب ببرد.
فرخی.
به پیشش بر از چوب ورغی ببندچو بستی ز ریگش نباشد گزند.
اسدی.
ای وای اگر عون جمال الحق والدین در پیش چنین سیل حوادث ننهد ورغ.
شمس فخری.
و به کسر دوم نیز بدین معنی آمده است. || فروغ و روشنی. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ). و به کسر حرف ثانی وَرِع هم آمده است. ( برهان ) : گل را چه بوی خیزد از صد گلاب زن
مه را چه ورغ باشد از صد چراغدان.
؟ ( از انجمن آرا ).
|| راسو. || خندق. ( ناظم الاطباء ).ورغ. [ وُ رُ ] ( اِ ) وروغ. تیرگی و کدورت. ( برهان ). رجوع به ورغ شود.
ورغ. [ وُ ] ( اِ ) تیرگی و تاریکی. || کدورت خاطر. آشفتگی و آزردگی. ( ناظم الاطباء ).