وحل. [ وَ ح َ ] ( ع اِ ) خلاب. گل تنک که ستور در آن درماند. ( ناظم الاطباء ) ( منتهی الارب ). گل و لای زمینی که به آب نرم شده باشد. ( غیاث اللغات از منتخب از قاموس ). ج ، اوحال ، وحول. ( منتهی الارب ) ( مهذب الاسماء ). وَحل ، لغت پستی است در آن. ( از منتهی الارب ) :
وحل گمرهی است بر سر راه
ای سران پای در وحل منهید.
خاقانی.
اشتر اندر وحل به برق بسوخت باج اشتر ز ترکمان برخاست.
خاقانی.
عقل مسیحاست ازو سرمکش ورنه خری خر به وحل درمکش.
نظامی.
افتد عطارد در وحل آتش درافتد در زحل زهره نماند زهره را تا پرده خرم زند.
عطار.
حس تو از حس خر کمتر بده ست که دل تو زین وحلها برنجست.
مولوی. ( مثنوی چ نیکلسون ج 2، ص 435 )
من ز آتش زاده ام او از وحل پیش آتش مر وحل را چه محل.
مولوی.
این مثل سایر است و نیست شگفت گر نویسد به زر خردمندش
پیل چون در وحل فروماند
جز به پیلان برون نیارندش.
تاج الدین آلابی.
|| ( مص ) در وحل افتادن. ( تاج المصادر بیهقی ). در گل تنک درافتادن. ( ناظم الاطباء ) ( زوزنی ). در خلاب افتادن.