وح

لغت نامه دهخدا

وح. [ وَح ح ] ( ع اِ ) میخ. ( منتهی الارب ). میخ و وتد. ( ناظم الاطباء ).

وح.[ وَح ح ] ( اِخ ) مردی درویش : هو افقر من وح او من الوتد. ( منتهی الارب ). نام مردی فقیر. ( ناظم الاطباء ).

وح. [ وَح ح ] ( ع اِ صوت ) زجری است گاو را. ( منتهی الارب ) مبنی بر سکون کلمه ای است که با آن گاو را میرانند. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

زجری است گاو را . مبنی بر سکون کلمه ایست که با آن گاو را میرانند .

پیشنهاد کاربران

بپرس