چون بود از همنفسی ناگزیر
همنفسی را ز نفس وامگیر.
نظامی.
که چون بود کز گوهر و طوق و تاج ز درگاه ما واگرفتی خراج.
نظامی.
لذت انعام خود را وامگیرنقل و باده جام خود وا مگیر.
مولوی.
ای پادشاه سایه ز درویش وامگیرناچار خوشه چنین برد آنجا که خرمن است.
سعدی.
به امید ما خانه اینجا گرفت نه مردی بود نفع ز او واگرفت.
سعدی.
- پا واگرفتن ؛ پاکشیدن. دوری کردن. از آمدن و رفتن مضایقه کردن : به خاکپای تو ای سرو نازپرور من
که روز واقعه پا وامگیر از سر من.
حافظ.
آنکه سوی او ز جور هجر پیغامیم هست وانگیرم پا از او تا قوت کاهیم هست.
سنجر کاشی ( از آنندراج ).
- دل واگرفتن ؛ نومید شدن. قطع امید کردن. دست کشیدن. ترک گفتن. مأیوس شدن : به سختی در از چاره دل وامگیر
که گردد زمان تا زمان چرخ پیر.
نظامی.
|| پس گرفتن. ( ناظم الاطباء ). || استکتاب.( آنندراج ). || نقل کردن. ( آنندراج ). منتقل کردن. ( ناظم الاطباء ). || بیماری گرفتن از کسی. ( آنندراج ). به سرایت از دیگری به بیماری مبتلاشدن.