سرو تو را ز سایه چکد آب زندگی
گردید خضر هر که در این سایه واکشید.
صائب ( از آنندراج ).
|| دراز کردن. || دست دراز کردن. || بیرون کشیدن. ( ناظم الاطباء ) : تا که روزش واکشد ز آن مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار.
مولوی.
|| به زور و حیله چیزی از کسی حاصل کردن. ( غیاث اللغات ). واکشیدن چیزی را، به زور یا به حیله از کسی چیزی به دست آوردن ،چنانکه گویند از او به سختی واکشیدم. ( آنندراج ) : هرگز نشد که بر سر حرف آورم ترا
من کز دهان غنچه سخن واکشیده ام.
صائب ( از آنندراج ).
چون گل صبحش مثل در هرزه خندی نیستم شوخ خونها خورد تا یک خنده از من واکشید.
میرزایحیی شیرازی ( از آنندراج ).
|| بطرف خود کشیدن : جذب ؛ واکشیدن بخود. ( دهار ). : غنچه شو در گوشه ای شاید نگاهی واکشی
در کمین چشم گرم آسود صیادان مباش.
رضی دانش ( آنندراج ).