برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن.
سعدی.
نقاب گل کشید و زلف سنبل گره بند قبای غنچه وا کرد.
حافظ.
گیپاپزان که صبح سر کله واکنندآیا بود که گوشه چشمی بما کنند.
بسحاق.
چون وانمی کنی گرهی خود گره مباش ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست.
صائب.
|| سرپوش برداشتن. ( ناظم الاطباء ). گشودن در دیگ و امثال آن. || گستردن. پهن کردن. گسترانیدن فرش و جز آن : اگر کرباسی خشک اندر هوای سرد واکنند... ( ذخیره خوارزمشاهی ). || فارغ نمودن. ( غیاث اللغات ). فارغ نمودن و واکردن از چیزی. فارغ نمودن چیزی را، و ظاهراً در اصل به معنی جدا کردن است. ( آنندراج ). جدا کردن. دور کردن : گویند که خودز عشق واکن
لیلی طلبی ز سر رها کن.
نظامی.
دل غیر تو بر هرچه نظر داشت رها کردچون غنچه هوای تو مرا از همه واکرد.
سعیدای مولوی ( از آنندراج ).
سیر دور چرخ فرزند از پدر وا می کندآب گردش طفل اشک از چشم تر وا می کند.
شهرت ( آنندراج ).
|| چیدن : قطف ؛ واکردن میوه و انگور. ( زوزنی ). || بریدن. چیدن : اقتطاع ؛ پاره ای از چیزی وا کردن. ( زوزنی ). موی واکردن ، بریدن موی. چیدن موی. ( یادداشت مؤلف ). || برکندن. کشیدن. || برداشتن. برطرف کردن. رفع کردن. ( ناظم الاطباء ).- از سر واکردن کسی را ؛ او را دست به سرکردن. شیره به سرش مالیدن. پی نخود سیاه فرستادن. از خود راندن. از خود دور کردن. به ملایمت و به زبان خوش کسی را دفع کردن :
مانند آن ورق که ز سر وا کند کسی
حسنت به چرخ گنجفه داد آفتاب را.
ملاواقف قندهاری.
- از کار واکردن کسی را ؛ او را از کار بازداشتن. توجه او را از کارش به امر بیهوده ای منعطف و منحرف کردن.- جدا واکردن ؛ جدا نمودن. تفریق کردن. پراکنده کردن. ( ناظم الاطباء ).