واژون

لغت نامه دهخدا

واژون. ( ص )وارون. ( برهان ). برگشته. برگردیده. بازگردانیده. عکس. قلب. ( برهان ) ( ناظم الاطباء ). واژگون. ( ناظم الاطباء ). نگون. ( غیاث اللغات ). باژگون. باژگونه. باشگون. باشگونه. واژگون. واژگونه. مقلوب. معلق :
تهیدست را کار واژون بود
دلش سال و مه تنگ و محزون بود
که تا روز واژون برو نگذرد
تباهی سوی خان مردم برد.
فردوسی.
بریزند هم بیگمان خون تو
همی جوید این بخت واژون تو.
فردوسی.
همه دشت آغشته از خون ماست
جهان تیره از بخت واژون ماست.
فردوسی.
|| مجازاًنامبارک. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). شوم. بدیمن. بداختر. نحس.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - وارونه وارون : (( تهی دست را کار واژون بود دلش سال و مه تنگ و محزون بود . ) ۲ - آنکه رفتارش نادرست و نامعقول باشد . ۳ - شوم نحس . ۴ - بخت برگشته .

فرهنگ معین

(ص . ) ۱ - وارون . ۲ - آن که رفتارش نادرست و نامعقول باشد. ۳ - شوم ، نحس . ۴ - بخت برگشته .

فرهنگ عمید

= واژگون

پیشنهاد کاربران

بپرس