واژ

/vAZ/

لغت نامه دهخدا

واژ. ( اِ ) به معنی باج است و آن زری باشد که پادشاه زبردست از پادشاه زیردست میگیرد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). رجوع به باژ شود.

واژ. ( ص ) سرنگون. معکوس.( ناظم الاطباء ) ( اشتینگاس ). باز. رجوع به باز شود.

فرهنگ فارسی

باژ، باج
بر سر اسما آید بمعنی قلب و عکس و دیگر گونی : واژگون واژگونی .
بمعنی باج است و آن زری باشد که پادشاه زبر دست از پادشاه زیر دست می گیرد .

فرهنگ معین

(اِ. ) نک . واج .
(اِ. ) نک . باژ، باج .

فرهنگ عمید

= باج۲
زبان و ادب'>

فرهنگستان زبان و ادب

{morph} [زبان شناسی] کوچک ترین واحد معنی دار یا نقش دار گفتار

پیشنهاد کاربران

واژ می تواند برابر فارسی ( حرف ) باشد یعنی حروفی مانند ( الف ب، پ، ت، ج، چ، ه، ی، خ، . . . . . . . ) هر کدام یک واژ اند ، یعنی اگر معادل فارسی کلمه را واژه بدانیم پس در یک سطح پایین تر، معادل فارسی حرف هم می شود، واژ.
واژ برابر با گوی است و ان در پارسی دری بسیار امده و به پارسی پهلوی سخن بیشینه پارسیان بوده -
شیخ بوالحسن، شیخ بوسعید را گفت: سخن بواژ، مرا نصیحتی کن
همچنین انچه در پهلویهای بابا طاهر به گونه واج امده واژ نیز تواند بود
...
[مشاهده متن کامل]


ته که می شی بمو چاره بیاموج
که این تاریک شوانرا چون کرم روج
کهی واجم که کی این روج آیو
کهی واجم که هرگز وا نه ای روج

بپرس