وانمود کردن
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
نمایش دادن، نشان دادن، وانمود کردن، بیان کردن، نمایندگی کردن، نمایاندن، نماینده بودن
فرض کردن، وانمود کردن، بخود بستن، گرفتن، بعهده گرفتن، انگاشتن، بخود گرفتن، پنداشتن، تقبل کردن، تظاهر کردن، تقلید کردن
وانمود کردن، بخود بستن، تظاهر کردن
وانمود کردن، پاییدن، دیدن، نگاه کردن، نگریستن، چشم را بکار بردن، بنظر امدن، مراقب بودن
اثر کردن بر، تغییر دادن، متاثر کردن، وانمود کردن، دوست داشتن، تمایل داشتن، تظاهر کردن به
وانمود کردن، بخود بستن، جعل کردن
وانمود کردن، بخود بستن، دعوی کردن
وانمود کردن، ساختن، پیچیدن، حلقه کردن، جا زدن
وانمود کردن، بنظر امدن، وانمود شدن، نمودن
وانمود کردن
وانمود کردن، تشبیه کردن، بخود بستن، تظاهر کردن، تقلید کردن، مانند بودن، شبیه سازی کردن، شباهت داشتن به
انجام دادن، بکار انداختن، افزودن، وانمود کردن، زدن، پوشاندن، اعمال کردن، بخود بستن، دست انداختن، تحمیل کردن، صرف کردن، پوشیدن، برتن کردن، گذاردن، وانمود شدن، بکار گماردن
وانمود کردن، پنهان کردن، نادیده گرفتن، تلبیس کردن، تدلیس کردن، بهانه کردن، خشکه مقدس بودن
وانمود کردن، تشویق و ترغیب کردن
وانمود کردن، دارای شخصیت کردن، تقلید کردن از، خود را بجای دیگری قلمداد کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
� تجاهر �
نشان دادن چیزی یا موضوعی بر خلاف آنچه که هست ، تظاهر نمودن