- امثال :
خر وامانده معطل یک چشه .
|| درمانده. عاجز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || عقب افتاده. بر جای مانده. عقب مانده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
خدا را ساربان آهسته می ران
که من وامانده این قافله استم.
باباطاهر.
برو فرموش کن ده رانده ای رارها کن در دهی وامانده ای را.
نظامی.
بی خویش شو از هستی تا بازنمانی توای چون تو به هر منزل وامانده بسیاری.
عطار.
تنکدل چو یاران به منزل رسندنخسبد که واماندگان از پسند.
سعدی.
چه دانند جیحونیان قدر آب ز واماندگان پرس در آفتاب.
سعدی.
|| مانده. متوقف شده. فرو مانده : چو بشنید این سخن رامین بی دل
چنان شد چون خری وامانده در گل.
( ویس و رامین ).
|| پس خورده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). باقیمانده. پس مانده. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) : چنان سعی کن کز تو ماند چو شیر
چو روبه چه باشی به وامانده سیر.
سعدی.
- امثال :وامانده ٔخر به گاو می باید داد.
( از جامعالتمثیل ).
وامانده به درمانده. ( از مجموعه امثال طبع هند ).|| مرده ریگ. بازمانده. ارث. ترکه. میراث. به ارث رسیده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
بزمی است که وامانده ٔصد جمشید است
قصری است که تکیه گاه صد بهرام است.
خیام.
عجوزی بود مادرخوانده او راز نسل مادران وامانده او را.
نظامی.
|| که پس از مرده مانده است. میراث خور مرده : چو بر من نماند این سرای فریب
ز من باد واماندگان را شکیب.
نظامی.
|| صاحب مرده. نفرین گونه ای که بدان صاحب و مالک چیزی را مردن خواهند. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). نومانده. مرده شوربرده ، در تداول گویند: کفش وامانده ات را بپوش ! یعنی کفشی را - که الهی عمرت کفاف نکند آن را بپوشی تا کهنه شود و هر چه زودتر بمیری تا کفش مرده ریگ تو نو بماند و پس از مرگت به دیگری رسد - بپوش. || عرضه کرده شده. ( ناظم الاطباء ).