هزار بوسه فزون است بر لب تو مرا
تو وامداری برخیز و وام من بگزار.
فرخی.
به مهر تو دل من وامدار صحبت توست لب تو باز به سه بوسه وامدار من است.
فرخی.
و اگر وامدار بیاید وامش را گزارده کنی. ( قصص الانبیاء ).وامداران تو باشند همه شهر درست
نیست گیتی تهی از وامده و وامگزار.
سوزنی.
منم که گردن من وامدار خدمت اوست که گردن ملکان زیر وام او زیبد.
خاقانی.
در ادا کردن زر جایزوامدار من است روئین دز.
نظامی.
روزی بطلب وامداری رفته بود آن وامدار در خانه نبود چون او را ندید پای مزد طلب کرد زن وامدار گفت شوهرم حاضر نیست و من چیزی ندارم. ( تذکرة الاولیاء ).همیشه دست توقع گرفته دامن فضلش
چو وامدار که دریابد آستین ضمین را.
سعدی.
|| مجازاً، عاجز و درمانده. ( آنندراج ).