وافر
/vAfer/
مترادف وافر: بسیار، بی حد، خیلی، زیاد، عدیده، فراوان، کثیر، متعدد
متضاد وافر: کم، نادر
برابر پارسی: فراوان، به فراوانی، بیشتر
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
بیت مقطوف و این اتم اشعار عرب است در این بحر:
چو برگذری همی نگری برویم
مفاعلتن مفاعلتن فعولن
چرا نکنی یکی نگرش به کارم
مفاعلتن مفاعلتن فعولن.
وقَطْف آن است که لام مفاعلتن را ساکن گردانند و مفاعیلن بجای آن نهند آنگاه لام و نون از این مفاعیلن حذف کنند مفاعی بماند فعولن بجای آن بنهند و فعولن چون از مفاعلتن منشعب باشد آن را مقطوف خوانند و قَطْف میوه چیدن است و به سبب آنکه بدین زحاف از این جزو دوحرف و دو حرکت افتاده است آن را به قَطْف ثِمار تشبیه کردند.بیشتر بخوانید ...
فرهنگ فارسی
(صفت ) ۱ - بسیار زیاد فراوان : (( سال خرم فال نیکو مال وافرحال خوش اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام . ) ) ( حافظ ) ۲ - تمام کامل . ۳ - یکی ازپنج بحرعربی که درفارس کم استعمال است ) وزن آن شش بار (( مفاعلتن ) ) است . مثال ازبنحر وافر مقطوف : (( چو برگذری همی نگری برویم چرا نکنی یکی نگرش بکارم مفاعلتن مفاعلتن فعولن مفاعلتن مفاعلتن فعولن . ) )
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. (اسم ) (ادبی ) در عروض، بحری که از تکرار سه یا چهار بار مفاعلتن حاصل می شود.
دانشنامه آزاد فارسی
وافِر
(در لغت به معنای بسیار و افزون) اصطلاحی در عروض. از بحرهای عروضی که از تکرار رکن «مفاعِلَتُن» ساخته می شود. از زحاف های این بحرند: قطف، عصب، جم، نقص، وقص، اضمار. این بحر بیشتر در شعر عربی رواج دارد و، به سبب فزونیِ نسبی مصوت ها، در شعر فارسی کمتر مورد توجه است. از اوزان این بحر است: ۱. وافر اجم معقول (فاعلن مفاعلن مفاعلتن): آن نگار خوب چهر سیم ذقن/روی خویش در نهان نمود به من ۲. وافر وافی همه سالم (مفاعلتن مفاعلتن مفاعلتن) بتا غم تو بر این دل من بزد علمی/چنان که از او به گرد جهان شدم علمی ۳. وافر منقوص (مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن): اگر یار مرا باز نوازد/دلم با غم سوداش بسازد ۴. وافر مثمن سالم (مفاعلتن مفاعلتن مفاعلتن مفاعلتن): سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز عنبر او/مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او (مولوی) ۵. وافر مجزّو سالم (مفاعلتن مفاعلتن): بدی چه کنی به جای کسی/که او نکند به جای تو بد.
(در لغت به معنای بسیار و افزون) اصطلاحی در عروض. از بحرهای عروضی که از تکرار رکن «مفاعِلَتُن» ساخته می شود. از زحاف های این بحرند: قطف، عصب، جم، نقص، وقص، اضمار. این بحر بیشتر در شعر عربی رواج دارد و، به سبب فزونیِ نسبی مصوت ها، در شعر فارسی کمتر مورد توجه است. از اوزان این بحر است: ۱. وافر اجم معقول (فاعلن مفاعلن مفاعلتن): آن نگار خوب چهر سیم ذقن/روی خویش در نهان نمود به من ۲. وافر وافی همه سالم (مفاعلتن مفاعلتن مفاعلتن) بتا غم تو بر این دل من بزد علمی/چنان که از او به گرد جهان شدم علمی ۳. وافر منقوص (مفاعیلُ مفاعیلُ فعولن): اگر یار مرا باز نوازد/دلم با غم سوداش بسازد ۴. وافر مثمن سالم (مفاعلتن مفاعلتن مفاعلتن مفاعلتن): سحر اثری ز طلعت او شبم نفسی ز عنبر او/مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او (مولوی) ۵. وافر مجزّو سالم (مفاعلتن مفاعلتن): بدی چه کنی به جای کسی/که او نکند به جای تو بد.
wikijoo: وافر
جدول کلمات
مترادف ها
فراوان، وافر، بسیار
فراوان، وافر
وافر، انبوه، پربرکت، مجلل
وافر، سرشار، پربار
وافر، سخی، روشن فکر، ازاده، زیاد، دارای سعه نظر، نظر بلند، جالب توجه، ازادی خواه، معتدل
وافر، سرشار
فراوان، وافر، لبریز، سرشار
وافر، سرشار
وافر، بی شمار، بی حد و حصر، متعدد، معتنی به
فراوان، وافر، بی شمار، بی حد و حصر، متعدد، معتنی به
وافر، زیاد، دارای وفور
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
فراوان, بسیار, افزون
وافر یعنی فراوان یعنی درب فروش را وا و گشوده و باز است بیش از حد مصرف است و متضاد نادر و کمیاب است