واسیلیسای زیبا

دانشنامه عمومی

واسیلیسای زیبا ( به روسی: Василиса Прекрасная ) داستان عامیانه روسی که توسط الکساندر افانسیه و جمع آوری شده است.
در زمان های گذشته، تاجری همراه با همسرش زندگی می کردند؛ آن ها تنها دارای یک فرزند بودند، دختری زیبا به نام واسیلیسا. زمانی که واسیلیسا تنها هشت سال سن داشت، مادرش به بیماری لاعلاجی دچار شد که هیچ طبیبی قادر به درمانش نبود. مادر واسیلیسا قبل از مرگش به او عروسک کوچکی از جنس چوب داد که او نیز از مادرش به ارث برده بود و به واسیلیسا گفت: هرگز آن را به کسی نشان نده، همیشه و همه جا آن را در اختیار داشته باش، زیرا هر زمان که در دردسر باشی تو را یاری خواهد کرد. هنگامی که اتفاق ناگواری برایت افتاد، به مکانی خلوت و ساکت برو و به او چیزی برای خوردن و آشامیدن بده، و او نیز راهکار را نشانت خواهد داد.
پدر واسیلیسا پس از مرگ مادرش از روی تنهایی ازدواج می کند و او را با شخصیت های کهن الگویی یک نامادری شرور ( لیلیا ) و دو خواهر ناتنی زشت، تنبل و حسود مواجه می کند. تمامی مردم روستا به واسیلیسا که دختری خوب و مهربان بود، عشق می ورزیدند، اما هیچ کس لیلیا و دخترانش را دوست نداشت. نامادری واسیلیسا با بی رحمی بسیار با او رفتار می کرد و دخترانش نیز به زیبایی او حسد می ورزیدند و تمام وظایف دشوار بیرون از خانه را به او واگذار می کردند، به طوری که او از شدت کار لاغر و فرسوده شد، پوست سفیدش به قهوه ای تغییر یافت و چهره اش زیبایی خود را از دست داد. اما با این وجود واسیلیسا روز به روز زیباتر می شد، زیرا او هر شب برای درخواست مشاوره مقداری آب و غذا به عروسک می داد. عروسک نیز پس از خوردن غذا به واسیلیسا کمک می کرد و حتی برای جلوگیری از آفتاب سوختگی برایش گیاهان دارویی می آورد.
سال ها گذشت و واسیلیسا بزرگ تر و حتی زیباتر شد و نفرت نامادریش نیز از او بیشتر شد. هنگامی که پدر واسیلیسا خانه را برای مدتی و به دلیل کسب و کار رها کرد، نامادری نیز خانواده را به لبهٔ جنگلی پر از درخت غان نقل مکان کرد. اما این فقط یک جنگل درخت عان معمولی نبود، در این جنگل عفریتهٔ آدمخوار و هولناکی به نام بابا یاگا زندگی می کرد. یک روز غروب نامادری تعمداً هرگونه آتش و روشنایی را خاموش می کند و تنها یک شمع را بر جای می گذارد تا دختران با آن کار کنند. هنگامی که شمع شروع به پت پت کردن می کند، یکی از خواهران به بهانهٔ اصلاح کردن فتیله آن را خاموش می کند و واسیلیسا را نزد عفریتهٔ بابا یاگا می فرستد تا آتش قرض کند. عروسک به او توصیه کرد که برود و واسیلیسا نیز برای انجام این کار عازم جنگل شد. در تمام طول شب، واسیلیسا مضطرب در حالی که عروسک مسیر را به او نشان می داد در حال حرکت بود. ناگهان اسب سواری را دید که با عجله از کنارش عبور کرد، او چهره و لباسی سفید داشت و همچنین بر اسبی سفید رنگ سوار بود. سپس سوارکاری دیگر با همان مشخصات اما به رنگ قرمز از کنارش عبور کرد. با گذشت زمان خورشید کم کم شروع به بالا آمدن کرد، واسیلیسا هرگز چنین مردهای عجیب و غریبی ندیده بود و بسیار شگفت زده شد.
عکس واسیلیسای زیباعکس واسیلیسای زیبا
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

پیشنهاد کاربران

بپرس