واسطه. [ س ِ طَ / طِ ] ( از ع ، اِ ) واسطة: در میان بونده. ( آنندراج ). هر چیزی که در میان واقع میگردد. ( ناظم الاطباء ). وسط. میان : و الا واسطه آن به حیرت کشد. ( کلیله و دمنه ). در واسطه نیشابور سمکی تا سماک و فلکی ثامن بر افلاک ظاهر شد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 439 ).قلعه او در واسطه بیشه های به انبوه بود. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 415 ). چون بواسطه دیار هند رسید لشکر به تخریب دیار... دست برگشاد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ سنگی ص 292 ). || میانجی. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). وسیط. ( اقرب الموارد ) :
جز ثنای تو نیست واسطه ای
به میان من و میان قلم.
مسعودسعد.
بی واسطه خیال با دوست خلوت کنم و دمی سرآرم.
خاقانی.
مرگ از پی خلاص تو غمخوار و واسطه ست جان کن نثار واسطه غمگین چه مانده ای.
خاقانی.
هرچ از تو بما رسد پذیریم این واسطه از میان بینداز.
عطار.
من نخواهم فیض حق از واسطه که هلاک خلق شد این رابطه.
مولوی.
واسطه حمام باید ز ابتداتا ز آتش خوش کنی تو طبع را.
مولوی.
بی حجابی آب و فرزندان آب پختگی ز آتش نیابند و خطاب
واسطه دیگی بود یا تابه ای
همچو پا را در روش پاتابه ای.
مولوی.
پس دل عالم ویست ایرا که تن میرسد از واسطه این دل بفن.
مولوی.
آن دعا حق میکند چون او فناست آن دعا و آن اجابت ازخداست
واسطه مخلوق نی اندر میان
بیخبر زان لابه کردن جسم و جان.
مولوی ( مثنوی ج 3 ص 127 ).
- باواسطه ؛ مع الواسطه. با میانجی.- بی واسطه ؛ بی میانجی : ایشان را هیچ لقبی ارزانی ندارند و خلعت نفرستند بی واسطه این خاندان. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294 ). ناچار وزیری می باید که بیواسطه کار راست نیاید. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 372 ).
پس فقیر آن است کو بیواسطه ست
شعله ها را با وجودش رابطه ست
صاحب آتش بود بی واسطه
در دل آتش رود بی رابطه.
مولوی.
اندر آتش کی روی بی واسطه جز سمندر کو رهید از رابطه.
چشم جادوی تو بیواسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بیواسطه وسمه وسیم.بیشتر بخوانید ...