لطف خواهی ز دهر قهر کند
کار دیو ستنبه وارون است.
ابوعاصم.
به سر میرود در رکاب تو کیوان که وارون بود کار هندوستانی.
امیدی.
|| مجازاً نامبارک و نحس. ( برهان ). شوم. ( جهانگیری ) ( بهارعجم ) : چرا ریخت خواهی همی خون من
ببخشای بر بخت وارون من.
فردوسی.
بریزند هم بی گمان خون توهمین جوید این بخت وارون تو.
فردوسی.
ندانم بخت را با من چه کین است به که نالم به که زین بخت وارون.
لبیبی.
کام رواباد و نرم گشته مرا وراچرخ ستمگاره و زمانه وارون.
فرخی.
حکمت را خانه بود بلخ و کنون خانه اش ویران ز بخت وارون شد.
ناصرخسرو.
دیو بدگوهر از راه ببردستت مست آن رهبر بدگوهر وارونی.
ناصرخسرو.
ازیرا دشمنی هارون امت سرشته ست اندریشان دیو وارون.
ناصرخسرو.
هر چه که دارد همه به خلق ببخشدنیست چو قارون بخیل وسفله و وارون.
ناصرخسرو.
ز خشم تو وارون شودخصم والاز عفو تو والا شود بخت وارون.
سوزنی.
ولی در خط فرمانت عزیز از طالع فرخ عدو در بند و زندانت ذلیل از اختر وارون.
ظهیر فاریابی.
ای دریغا که آن روان لطیف طعمه روزگار وارون شد.
مسعودسعد.
|| مجازاً بدبخت و بداختر. ( برهان ). || شریر. بد. بدخوی. ( از یادداشتهای مؤلف ).وارون. [ وارْ وَ ] ( اِ ) نارون. رجوع به نارون شود.
وارون. ( اِخ ) وارونه. وارونا. کهن ترین و عالیمقام ترین خدای نژاد آریاست. ( مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی ص 26 ). و رجوع به وارونه و وارونا شود.