سال دیگر گر توانم وارهید
از مهمات آن طرف خواهم دوید.
مولوی.
نه سحابش ره زند خود نه غروب وارهید او از فراق سینه کوب.
مولوی.
تا از این طوفان بیداری و هوش وارهیدی این ضمیر و چشم و گوش.
مولوی.
گردنش بشکست و مغز وی دریدجان ما از قید و محنت وارهید.
مولوی.
وارهیدند از جهان پیچ پیچ کس نگرید بر فوات هیچ هیچ.
مولوی.
تا ز سکسک وارهد خوش پی شودشیره را زندان کنی تا می شود.
مولوی.
تا از این گرداب دوران وارهی بر سر گنج وصالم پانهی.
مولوی.
که دعائی همتی تا وارهم تا از این بند نهان بیرون جهم.
مولوی.