وادار کردن
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
فرهنگ معین
مترادف ها
تاکید کردن، اجرا کردن، مجبور کردن، وادار کردن، از پیش بردن
دانستن، بدست اوردن، جلب کردن، گذاشتن، رسیدن به، داشتن، کردن، وادار کردن، صرف کردن، دارا بودن، بهره مند شدن از، مالک بودن، باعی انجام کاری شدن، در مقابل دارا
تحریک کردن، بازی کردن، تکان دادن، حرکت کردن، سیر کردن، وادار کردن، حرکت دادن، جنبیدن، بجنبش دراوردن، به حرکت انداختن، متاثر ساختن
ترغیب کردن، وادار کردن، تاثیر کردن بر، نفوذ کردن بر، تحت نفوذ خود قرار دادن
مجبور کردن، وادار کردن
مجبور کردن، وادار کردن، متعهد شدن، ممنون کردن، مرهون ساختن، لطف کردن
ترغیب کردن، وادار کردن، بران داشتن
وادار کردن، استنتاج کردن، تحریک شدن، اعوا کردن، تهییج شدن
وادار کردن، مجبور ساختن، بر آن داشتن
بخشیدن، دادن، اراستن، پوشاندن، وادار کردن، پوشیدن، بخشیدن به
برانگیختن، تحریک کردن، وادار کردن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
الزام
برآن داشتن :وادار کردن به.
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص 134 ) .
( برگرفته از یادداشت جناب باقری )
( مرزبان نامه، محمد روشن ج اول، چاپ دوم، ۱۳۶۷. ص 134 ) .
( برگرفته از یادداشت جناب باقری )
وادار کردن[ اصطلاح کفاشی]: پیشکار با هنری که دارد رویه کفش ( پستایی ) را به قالب ثابت می کند. و به اصطلاح چهار میخ می کند.