لغت نامه دهخدا
واجب داشتن. [ ج ِ ت َ ] ( مص مرکب ) روا داشتن. سزا داشتن : آنچه به وقت وفات پدر ما امیر ماضی رحمةاﷲ علیه کرد و نمودار شفقت و نصیحتها که واجب داشت نوخاستگان را به غزنین آن است که واجب نکند که هرگز فراموش شود. ( تاریخ بیهقی ). رجوع به واجب شود. || صلاح دانستن. روی دیدن. مصلحت دیدن : اما بوسهل این [ نیکوئی بر دشمن مغلوب را ] واجب نداشت. ( تاریخ بیهقی ). اگر به آخر عمر چنین یک جفا واجب داشت... بدان هزار مصلحت بباید نگریست که از ما نگاه داشت. ( تاریخ بیهقی ). و رجوع به واجب شود. || لازم شمردن. لازم دانستن : واجب دارم و فریضه بینم که کسانی که از این شهر باشند و در ایشان فضلی باشد ذکر ایشان بیاوردن. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277 ). چون برخواندن قادر بود باید که در آن تأمل واجب دارد. ( کلیله و دمنه ). و رجوع به واجب شود.
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - لازم شمردن . ۲ - صلاح دانستن . ۳ - روا داشتن سزاوار دانستن .
روا داشتن سزا داشتن