وابسته
/vAbaste/
مترادف وابسته: خویش، خویشاوند، قریب، قوم، متعلق، منسوب، غیرمستقل، بسته، متوقف، مربوط، مشروط، منوط، موقوف، تابع، مطیع، منقاد، پابند، طفیلی، متصل، مرتبط، ملحق، اتاشه
متضاد وابسته: مستقل
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
- وابسته تجارتی ؛ کارگزار و عامل تجارتی دولتی در سفارتخانه وی در مملکت دیگر.
- وابسته فرهنگی ؛ نماینده و عامل امور معارفی دولتی در سفارتخانه وی در مملکت دیگر.
- وابسته نظامی ؛ کارگزار و عامل نظامی دولتی در سفارت خانه وی در مملکت دیگر.
فرهنگ فارسی
(اسم ) ۱ - بسته شده پیوسته متصل . ۲ - منوط مربوط . ۳ - منضم ملحق . ۴ - خویش خویشاوند . ۵ - مامور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر وظایفی را انجام دهد: اتاشه : جمع : وابستگان . یا وابست. بازرگانی . مامور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر به امور بازرگانی رسیدگی کند : اتاش. تجارتی وابست. تجارتی . یا وابست. تجارتی ( وابست. بازرگانی ) . یا وابست. فرهنگی . مامور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر بامور فرهنگی رسیدگی کند : اتاش. فرهنگی . یا وابست. مطبوعاتی . مامور دولتی که در سفارت آن دولت در کشور دیگر به امور مطبوعاتی رسیدگی کند : اتاش. مطبوعاتی . یا وابست. نظامی . مامور دولتی که درسفارت آن دولت در کشور دیگر به امور نظامی رسیدگی کند : اتاش. نظامی .
مربوط . متعلق
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. (اسم ) خویش، نزدیک، فامیل.
۳. نیازمند، بسته: زندگی او وابسته به آن قرص بود.
واژه نامه بختیاریکا
دانشنامه آزاد فارسی
در اصطلاح دستور زبان، واژه یا تکواژی که همراه هستۀ گروه می آید تا مفهوم آن را کامل کند. وابسته ها با هستۀ خود تشکیل گروه می دهند. وابسته هایی که قبل از هسته می آید وابستۀ پیشین نام دارند، مثلِ «ن »، «می» در گروهِ فعلی «نمی روم». وابسته هایی که پس از هسته می آید وابستۀ پسین است، مثلِ «دوست» در گروه اسمیِ «خانۀ دوست». وابسته ها ممکن است خود وابسته بگیرند که به آن وابستۀ وابسته می گویند، مثلِ «من» در گروه اسمیِ «خانۀ دوستِ من». وابسته ها را می توان از گروه حذف کرد.
wikijoo: وابسته
مترادف ها
وابسته
وابسته
نزدیک، وابسته، مربوط، نسبی، فامیلی، خودی، وابسته به نسبت یا خویشی
فرعی، تابع، وابسته، مادون، فرمانبردار، مطیع، مرئوس
وابسته، هم پیوند، همبسته، دانشبهری
تابع، وصفی، وابسته
مناسب، مطابق، وابسته، مربوط، وارد
وابسته
تابع، وابسته، مربوط، متعلق، موکول، محتاج، نامستقل
وابسته، منسوب، مربوط، خودمانی، منتسب، مقارن
وابسته، متکی یا موکول بیکدیگر
وابسته، پیوسته، ملازم، دلبسته، مربوط، متعلق، علاقمند
وابسته
وابسته، یکسان
وابسته، هم پیمان، متحد
وابسته
فارسی به عربی
( وابسته (به یکدیگر ) ) معتمد
پیشنهاد کاربران
غیرمستقل
تابع
نیازمند
متکی
تابع
نیازمند
متکی
وابسته یعنی دلبسته
ایلات وابسته به عثمانی
مربوط
وابسته: چیزی که تعلق به چیز دیگری دارد.
وارسته: چیزی که تعلق به چیز دیگری ندارد.
وارسته: چیزی که تعلق به چیز دیگری ندارد.
ربط داشتن
آبستن. وابستن. . از ریشه بوی بسته و بسلنماق گرفته شده است.
چسبندگی و عادت کردن به یک کس یا چیز
به کسی یا چیزی که نیاز داریم
علاقه داشتن به کسی یا چیزی
وابسته ( ادبیات ) : مقیّد
دکتر کزازی واژه ی"وابسته " را در نوشته های خود به جای " مقید " بکار برده است.
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۴۴.
دکتر کزازی واژه ی"وابسته " را در نوشته های خود به جای " مقید " بکار برده است.
نامه ی باستان ، ج ۳ ، داستان سیاوش ، دکتر کزازی ۱۳۸۴، ص ۲۴۴.
متصل شدن
متصل
بسته شدن با کسی یا چیزی
علاقه داشتن به کسی
علاق داشتن به کسی
منوط
توابع
علاقه مند
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٠)