و خدایان دوشنبه ها می خندند

پیشنهاد کاربران

و خدایان دوشنبه ها می خندند کتابی است داستانی نوشته رضا خوش بین خوش نظر که در سال ۱۳۷۴ توسط انتشارات مرغ آمین منتشر گردید و بلافاصله توقیف شد.
رمان با مراجعهٔ بهرام یعنی راوی، به یک مهمانخانه آغاز می شود. او حال خوشی ندارد و دست راستش خونی است. دلش می خواهد تنها باشد، به هر قیمتی که شده. می رود توی یک اتاق دو تخته و شروع می کند به یادآوری زندگی اش. سه دوست هستند به نام های حسن و بهرام و فرهاد و شخصیت اصلی داستان و راوی نیز بهرام است. پدر او - که بعد مشخص می شود عمویش است - رانندهٔ کامیون است و دیر به دیر به خانه می آید و هروقت می آید او و مادرش را به شدت کتک می زند. او کودکی را در کنار حسن و فرهاد می گذراند. راوی در روایتش به جلو می پرد و از پانزده، شانزده سالگی های خود سر درمی آورد. هنوز وضع کتک خوردن سر جایش است. زندگی هنوز زشت و سخت و تلخ است. یک دختر به محلهٔ آن ها نقل مکان کرده که بعد می فهمیم اسمش ماندانا است. تغییر دیگر در روحیات سه نوجوان داستان رخ داده. حسن یا همان چاقه مذهبی شده. فرهاد یا همان سیاهه نیز از آن طرف بام افتاده و خلافکار و کافر شده. بهرام همین وسط ها و میان آن دو معلق است. یکی از همکلاسی های بهرام که از او بزرگ تر است و احتمالاً چند سالی را افتاده از او سوء استفادهٔ جنسی می کند. بهرام خود نیمه تمایلی به این کار دارد و در ازای آن پول دریافت می کند. هرچند این رابطه تنها دو بار شکل می گیرد و او تنها دو بار به آمیزش با مرد جوان تن می دهد. وقتی قضیهٔ عشق او با ماندانا جدی می شود، ناگهان به نزد جوان می رود. فکر می کنیم می خواهد باز خود را در اختیار او بگذارد چراکه قبلاً زمینهٔ آن توسط یادداشت های بهرام برای ما چیده شده؛ ولی بهرام ناگهان با چاقو مرد جوان را می کشد. رابطهٔ او با دخترک پیش می رود. یک بار که عموی او به خانه برگشته او را کتک می زند. او نیمه شب به بستر عمو رفته و سر او را وحشیانه می برد. در همین اثنا حسن نیز به جبهه رفته و فرهاد به بهرام گفته که با ماندانا رابطه دارد. گفته که ماندانا با همه رابطه دارد و به بهرام وفادار نیست. مادر در اثر شوک وارده نفت و قرص می خورد و خود را می کشد. نامه ای برای بهرام می گذارد که طی آن از گذشتهٔ خود صحبت کرده. او عاشق پدر واقعی بهرام بوده، ولی مجبور می شود با برادر بزرگ تر او ازدواج کند. برادر بزرگ تر توانایی بچه دار شدن نداشته. سال ها می گذرد و شبی پدر واقعی به خانهٔ مادر می آید و با او می آمیزد. در همین حین برادر بزرگ تر، یعنی عموی بهرام، از راه می رسد و برادر کوچک تر را سر می برد. قسم می خورد که مادر را نکشد و اگر بچه دار شد او و بچه را تا همیشه عذاب دهد. بهرام بعد از تمام این شوک ها هنوز هم سرپاست. از دختر تقاضای ازدواج می کند. دختر می پذیرد و آن دو با هم ازدواج می کنند. حسن که به جبهه رفته شهید می شود. از فرهاد، دوست دیگر، خبری نیست. روایت با سرعتی بسیار پیش می رود. حالا بهرام و ماندانا سال هاست در کنار هم هستند. از پول کار کردن های بهرام و همچنین پولی که هر چهل روز یک بار به در خانه فرستاده می شود گذران می کنند. بچه دار شده اند و اسم بچه شان سیاوش است. شبی بهرام به ماندانا می گوید که به خانه نخواهد آمد؛ ولی خلاف انتظار به خانه می آید و می بیند که ماندانا با فرهاد در بستر است. فرهاد را سر می برد و ماندانا را نمی کشد و به حال خود می گذارد و بچه را زنده به گور می کند. بعد به مهمانخانه می آید و به روایت می نشیند. پیرمرد مهمانخانه دار آمده و او را خفه می کند.
...
[مشاهده متن کامل]

و خدایان دوشنبه ها می خندند
منابع• https://fa.wikipedia.org/wiki/و_خدایان_دوشنبه‌ها_می‌خندند

بپرس