همچو

/hamCo/

معنی انگلیسی:
such, like, as

لغت نامه دهخدا

همچو. [ هََ چ ُ ] ( حرف اضافه مرکب ) افاده معنی تشبیه کند. ( آنندراج ). چون. مانند :
جز به مادندر نماند این جهان کینه جوی
با پسندر کینه دارد همچو با دختندرا.
رودکی.
ایستاده میان گرمابه
همچو آسغده در میان تنور.
معروفی بلخی.
ای همچو سگ پلید و چنو دیده برون
مانند آن کسی که مر او را کنی خپک.
دقیقی.
طفل را چون شکم به درد آید
همچو افعی ز رنج او برپیخت.
پروین خاتون.
که ای ناسزایان چه پیش آمده ست
که بدخواهتان همچو خویش آمده ست.
فردوسی.
سیاوش مرا همچو فرزند بود
که با فرّ و با برز و اورند بود.
فردوسی.
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی به رنگ.
فردوسی.
آبی چو من مگر ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن.
بهرامی سرخسی.
همچو نوباوه برنهد برچشم
نامه او خلیفه بغداد.
فرخی.
گرچه زرد است همچو زرّ، پشیز
یا سپید است همچو سیم ارزیز.
لبیبی.
خواجه و سید سادات و رئیس رؤسا
همچو خورشید ببخشندگی و رخشانی.
منوچهری.
همی رفت جم پیش آن سعتری
چمان بر چمن همچو کبک دری.
اسدی.
همچو لؤلؤ کند ای پور تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب.
ناصرخسرو.
لاجرم خلق همه همچو امامان شده اند
یکسره مسخره و مطرب طرار و طناز.
ناصرخسرو.
سپس ِ بیهشان دهر مرو
گر نخوردی تو همچو ایشان بنگ.
ناصرخسرو.
همچو کتابی است جهان جامع احکام نهان
جان تو سردفتر آن فهم کن این مسأله را.
مولوی.
همچو ابلیسی که گفت : «اغویتنی »
تو شکستی جام و ما را میزنی.
مولوی.
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز زهد همچو تویی یا ز فسق همچو منی.
حافظ.
همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطیف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش.
حافظ.
همچو دیده به سوی خویش مبین
خویش را از دگران بیش مبین.
جامی.
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کن
گر نصیب تو ز گردون همه یک نان باشد.
صائب.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

همچون، مانند، مثل، مشابه، همانند

فرهنگ معین

( ~. چُ ) (ق . ) چون ، مانند.

فرهنگ عمید

مانند، مثل، مشابه، همانند.

مترادف ها

so (قید)
بنابراین، پس، همینطور، انقدر، چنان، همچنان، چنین، چندین، بهمان اندازه، چندان، اینقدر، بقدری، این طور، همچو، همینقدر، از انرو، باین زیادی

فارسی به عربی

لذا

پیشنهاد کاربران

همچو :مثل ، مانند
به مانندِ . . . . . . . . . .
از قبیل ِ. ( یادداشت مؤلف ) . مانندِ. چون :
و دیگر بزرگان روی زمین
چه فغفور و قیصر چه خاقان چین
همه دخت رستم همی خواستند
همه بر دلش خواهش آراستند.
فردوسی.
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار و زرین کمر
...
[مشاهده متن کامل]

کز اندازه هدیه برتر گذشت
هم از راه پرمایگان برگذشت.
فردوسی.
چه زرین کمرهای گوهرنگار
هم از یاره و طوق و از گوشوار
چه اسبان تازی بزرین ستام
چه شمشیر هندی بزرین نیام
بنزدیک خاقان فرستاد شاه
دو منزل همی راند با او براه.
فردوسی.
و بسیار عطا داد از هر چیزی چه اشتر و چه گوسپند وچه جامه های نیکو و چه زر و سیم و چه مشک و کافور و عنبر و عود. ( تاریخ سیستان ) .

بمثال ِ ؛ بمانندِ. همانندِ : چون مدتی برآمد شاخه هاش بسیار شد و بلگها پهن دشت و خوشه خوشه بمثال گاورس از او درآویخت. ( نوروزنامه ) .
گردون بمثال بارگاهت
کرده ز حق امتحان کعبه.
خاقانی.
یک چنین . . . . .
از قبیل . . . . . . . . . . . .
همچنان چنین

بپرس