چون بگردد پای او از پایدان
آشکوخیده بماند هم چنان.
رودکی.
بزرگان لشکر همه همچنان غریوان و گریان و زاری کنان.
فردوسی.
چنان چون پدر داد شاهی مرادهم هم چنان تاج شاهی تو را.
فردوسی.
هم اندرزمان دیگری هم چنان زدم بر دهانش بپیچید ازآن.
فردوسی.
هم چنان چون تن ما زنده به آب است و هواسخن خوب دل مردم را آب و هواست.
ناصرخسرو.
هم چنان کاندر گزارش کردن فرقان به خلق هیچ کس انباز و یار احمد مختار نیست.
ناصرخسرو.
هم چنان چون صنعت مردم نبات و سنگ رااز خلل صافی کند تا گوهر زیبا شود.
ناصرخسرو.
هرچه در علم و فضل من بفزودهم چنانم ز جاه و مال بکاست.
مسعودسعد.
مثال این هم چنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد. ( کلیله و دمنه ).... بیماری که مضرت خوردنی ها میداند و همچنان بر آن اقدام مینماید. ( کلیله و دمنه ). اگر بر این جمله نرود هم چنان بود که حکایت نادان و گنج. ( کلیله و دمنه ).این نفس جانهای ما را همچنان
اندک اندک دزدد از حبس جهان.
مولوی.
که گر به جان رسد از دست دشمنان کارم ز دوستی نکنم توبه همچنان ای دوست.
سعدی.
وگر خود نیابد جوانمرد نان مزاجش توانگر بود هم چنان.
سعدی.
هزار بار اگر خاطرم بشورانی از این طرف که منم همچنان صفایی هست.
سعدی.
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشیدهمچنان در عمل معدن و کان است که بود.
حافظ.
درمیان آب و آتش همچنان سرگرم توست این دل زار و نزار و اشکبارانم چو شمع.
حافظ.
|| ( حرف اضافه مرکب ) مانند. چون : هم چنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی.
رودکی.
و یا هم چنان کشتی مارسارکه لرزان بود مانده اندر کنار.
عنصری.