همنشین

/hamneSin/

مترادف همنشین: جلیس، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، مصاحب، معاشر، مقترن، ملازم، مونس، ندیم، همدم، هم صحبت، همقران، همکلام، یار

معنی انگلیسی:
one sitting with another, companion, associate, company, companion

لغت نامه دهخدا

همنشین. [ هََ ن ِ ] ( اِخ ) دهی است از بخش خداآفرین شهرستان تبریز که 60 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).، هم نشین. [ هََ ن ِ ] ( نف مرکب ) هم نشین. هم نشست. ( یادداشت مؤلف ). دو تن که با هم یک جا نشسته و مصاحب باشند. ( برهان ) :
ای پسندیدگان خسرو شرق
همنشینان او به بزم و به خوان.
فرخی.
دولتش همشیره و دل همره و دین همنشین
نصرتش هم زانو و اقبال همروی سرای.
منوچهری.
چو هارون موسی علی بود در دین
هم انباز و هم همنشین محمد.
ناصرخسرو.
برنشوی تو به جهان برین
تات همی دیو بود همنشین.
ناصرخسرو.
جمله گشتستند بیزار و نفوراز صحبتم
همزبان و همنشین و همزمین و هم نسب.
ناصرخسرو.
بر هرکه نشانی از هنر هست
با محنت و رنج همنشین است.
ابوالفرج.
با محنت و رنج همنشینند
با چرخ و زمانه در نبردند.
مسعودسعد.
روزی با همنشینان خود نشسته بود. ( کلیله و دمنه ).
گر نیابم یار باری بر امید
همنشینی غم نشان خواهم گزید.
خاقانی.
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
سایه ست همنشینم و ناله ست همدمم
بیرون ازاین دو اهل نمایی نیافتم.
خاقانی.
طبرخون با سهی سروت قرین باد
طبرزد با طبرخون همنشین باد.
نظامی.
تعویذ میان همنشینان
درخورد کنار نازنینان.
نظامی.
به مهمان شه بود خاقان چین
دو خورشید با یکدگر همنشین.
نظامی.
ز سایه تو شده ست آفتاب روی شناس
که همنشین را هرکس به همنشین داند.
کمال اسماعیل.
کفر ودین و شک و یقین گر هست
همه با عقل همنشین دیدم.
عطار.
هرکه با سلطان شود او همنشین
بر درش شِستن بود حیف و غبین.
مولوی.
نی مرا خانه ست و نی یک همنشین
که بسازد خانه گاهی بر زمین.
مولوی.
هرکه باشد همنشین دوستان
هست در گلخن میان بوستان.
مولوی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من
گرفته آستین من که دست از دامنش بگسل.بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

همدم، همصحبت، رفیق، همزانو، هم نشست

فرهنگ عمید

۱. کسی که با دیگری در یک جا بنشیند، هم زانو.
۲. همدم، رفیق.
۳. هم صحبت، هم نشست.

واژه نامه بختیاریکا

هُمدُرُنگ

مترادف ها

companion (اسم)
معاشر، مصاحب، همراه همدم، پهلو نشین، هم نشین

فارسی به عربی

مرافق

پیشنهاد کاربران

منادم . دمخور . برهمن. رفیق. جلیس. هم صحبت. یار
هم حقه. [ هََ ح ُق ْ ق َ / ق ِ ] ( ص مرکب ) دو چیز که در یک ظرف یا قوطی قرار داده شوند. || به کنایه ، دو تن که همنشین و همخانه شوند :
مرا با جادویی هم حقه سازی
که برسازد ز بابل حقه بازی.
نظامی.
هم زبان و هم کلام
نیش
مترادف همنشین: جلیس، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، مصاحب، معاشر، مقترن، ملازم، مونس، ندیم، همدم، هم صحبت، همقران، همکلام، یار
همنشین
مترادف همنشین: جلیس، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، مصاحب، معاشر، مقترن، ملازم، مونس، ندیم، همدم، هم صحبت، همقران، همکلام، یار
🌷
( مجاز ) هم رکاب
جلیس، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، مصاحب، معاشر، مقترن، ملازم، مونس، ندیم، همدم، منادم، مجالس، هم صحبت، همقران، همکلام، یار
منادم
دمساگ
مجالس
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١١)

بپرس