شیربیابان را با مرد جنگ
همسری و همبری و شرکت است.
ناصرخسرو.
نی زرّ خالصی ؟ ز پی همسری جوموقوف حکم پله وشاهین چه مانده ای ؟
خاقانی.
برون آرش از دعوی همسری کز این پایه دارا کند سروری.
نظامی.
درخت کدو تا نه بس روزگارکند دعوی همسری با چنار.
نظامی.
سران را گوش بر مالش نهاده مرا در همسری بالش نهاده.
نظامی.
نحس شاگردی که با استاد خویش همسری آغازد و آید به پیش.
مولوی.
همسری با انبیا برداشتنداولیا را همچو خود پنداشتند.
مولوی.
- همسری جستن ؛ خود را برتر از دیگری دیدن ، یا کوشش برای برابر شدن با کسی : کسی کاو با من اندر علم و حکمت همسری جوید
همی خواهد که گِل بر آفتاب روشن انداید.
ناصرخسرو.
|| زناشویی.ازدواج : پذیرفت شاهنشه از مادرش
نهاد افسر همسری بر سرش.
نظامی.