همراهی کردن


معنی انگلیسی:
accompany, attend, conduct, convoy, escort, see, walk, to accompany, to escort, to assist, to favour

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- هم سفرشدن باکسی . ۲- موافقت کردن با کسی . ۳- هم صحبت شدن. ۴ - یاری کردن .

واژه نامه بختیاریکا

مُل ور یک نُهادن؛ وَندِن وا گل

جدول کلمات

مساعدت

مترادف ها

accompany (فعل)
همراهی کردن، همراه بودن، جفت کردن، ضمیمه کردن، توام کردن، دم گرفتن، صدا یا ساز را جفت کردن

squire (فعل)
همراهی کردن

go along (فعل)
موافقت کردن، همراهی کردن، موافق بودن، همراه رفتن

companion (فعل)
همراهی کردن، معاشرت کردن

فارسی به عربی

رافق , مرافق

پیشنهاد کاربران

بپرس