ای صبا طرف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن.
سیدحسن غزنوی.
بگذار مرا در این خرابی کز من دم همدمی نیابی.
نظامی.
از سر همدمی و همسالی نشدی یک زمان از او خالی.
نظامی.
گفتم از همدمی و هم کیشی نامها را بود به هم خویشی.
نظامی.
- همدمی کردن ؛ موافقت. همکاری کردن : چرا مر اهل عصیان را به عصیان همدمی کردی
نرفتی یک قدم با اهل ایمان در ره ایمان.
ناصرخسرو.
همدمی. [ هََ دَ ] ( ص نسبی ) منسوب به همدم. رجوع به همدم ( ص مرکب ) شود.
همدمی. [ هََ دَ ] ( اِخ ) همدمی مشهدی. به صنعت کاسه گری منسوب است. این مطلع از اوست :
بی رخت ماتم غمی دارم
ماتمی و چه ماتمی دارم.
( از مجالس النفائس میر علیشیر ص 79 از ترجمه فارسی ).
وی در قرن نهم هجری میزیسته است.