هم زمان
/ham/
مترادف هم زمان: مصادف، معاصر، مقارن، هم دوره
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
فرهنگ عمید
۲. دارای زمان یکسان.
دانشنامه آزاد فارسی
همزمان (synchronous)
در انتقالات رایانه ایفعالیتی که نظارتبر آن توسط یک ساعتصورت می گیرد، تا همزمانی یک یا چند رخداد در دو نقطه حفظ شود.
در انتقالات رایانه ایفعالیتی که نظارتبر آن توسط یک ساعتصورت می گیرد، تا همزمانی یک یا چند رخداد در دو نقطه حفظ شود.
wikijoo: همزمان
مترادف ها
موافق، متوافق، هم زمان، متقارن، در یک وقت واقع شونده
هم زمان، مقارن، همبود، همزبان، چند مجهولی، باهم واقع شونده
هم زمان، همگاه، هموقت، همگام، واقع شونده بطور همزمان
هم زمان، معاصر، هم دوره
هم زمان، معاصر، مقارن، هم عصر
هم زمان، همگاه، هموقت
هم زمان، متقارن
هم زمان، متقارن
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
یک زمان. [ ی َ / ی ِ زَ ] ( ق مرکب ) دمی. لحظه ای. زمانی. اندک زمانی. مدت کمی. ( یادداشت مؤلف ) :
خِرَد تیره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان.
فردوسی.
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی.
... [مشاهده متن کامل]
فردوسی.
به کوپال و تیر و به گرز و کمان
بگشتند گردنکشان یک زمان.
فردوسی.
ده شیر به رزم یک زمان کشت
ده گنج به بزم یک عطا کرد.
مسعودسعد.
پیرامن سرای او فراگرفتند و او با خواص خویش یک زمان به مدافعت ایشان بایستاد و عاقبت هزیمت شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 387 ) .
نبودی یک زمان بی یاد دلدار
وز آن اندیشه می پیچید چون مار.
نظامی.
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش.
نظامی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی.
سعدی ( بوستان ) .
|| ( ص مرکب ) هم عصر. ( آنندراج ) . هم عهد. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . معاصر. هم زمان. ( ناظم الاطباء ) . || ( اصطلاح فیزیک ) حرکات و اثراتی که در زمان واحد با هم حادث شوند. اعمال و یا عکس العملهایی که همزمان با هم انجام شوند یا بروز کنند. همزمان.
خِرَد تیره و مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان.
فردوسی.
ز هر دانشی چون سخن بشنوی
ز آموختن یک زمان نغنوی.
... [مشاهده متن کامل]
فردوسی.
به کوپال و تیر و به گرز و کمان
بگشتند گردنکشان یک زمان.
فردوسی.
ده شیر به رزم یک زمان کشت
ده گنج به بزم یک عطا کرد.
مسعودسعد.
پیرامن سرای او فراگرفتند و او با خواص خویش یک زمان به مدافعت ایشان بایستاد و عاقبت هزیمت شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 387 ) .
نبودی یک زمان بی یاد دلدار
وز آن اندیشه می پیچید چون مار.
نظامی.
که با من یک زمان چشم آشنا باش
مکن بیگانگی یک دم مرا باش.
نظامی.
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی.
سعدی ( بوستان ) .
|| ( ص مرکب ) هم عصر. ( آنندراج ) . هم عهد. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) . معاصر. هم زمان. ( ناظم الاطباء ) . || ( اصطلاح فیزیک ) حرکات و اثراتی که در زمان واحد با هم حادث شوند. اعمال و یا عکس العملهایی که همزمان با هم انجام شوند یا بروز کنند. همزمان.
خیلی نزدیک به هم، پشت سر هم
هم گام
اعتقاد، باور، ایمان، عقیده
متقارن
مصادف
مقارن