لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
هم خون، از یک صلب، صلبی
هم خون، از نژاد اصیل
پیشنهاد کاربران
همخون ؛ هم نژاد. هم دودمان. هم تبار.
|| مجازاً اشک بسیار. سرشک زیاد. اشکی که دیگر آب نباشد و خون بجای آن بیرون آید :
زهر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
... [مشاهده متن کامل]
که تا کی برآید ز آتش برون.
فردوسی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
خون چشم بیوگان است آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده اند.
سنائی.
|| مجازاً اشک بسیار. سرشک زیاد. اشکی که دیگر آب نباشد و خون بجای آن بیرون آید :
زهر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسب سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
... [مشاهده متن کامل]
که تا کی برآید ز آتش برون.
فردوسی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
خون چشم بیوگان است آنکه در وقت صبوح
مهتران دولت اندر جام و ساغر کرده اند.
سنائی.
تنی