ندارد فعل من آن زوربازو
که با عدل تو باشد هم ترازو.
نظامی.
سیه کوله گردبازو منم گران کوه را هم ترازو منم.
نظامی.
|| قرین. جفت : کاو را به زر و به زور بازو
گردانم با تو هم ترازو.
نظامی.
بدین فرخی گوهری تابناک نه فرخ بود همترازوی خاک.
نظامی.
|| حریف. هم زور. هم آورد : قوی کرد بر جنگ بازوی خویش
بکوشید با هم ترازوی خویش.
نظامی.
که یارب چه زور و چه بازوست این گهر با قَدَر همترازوست این.
کلیم کاشانی.
- بی هم ترازو ؛ بی رقیب. بی هم آورد : به داد و دهش چیره بازو بود
جهانبخش بی هم ترازو بود.
نظامی.