پشیمانی از کرده یک بار بس
هلاهل دوباره نخورده ست کس.
ابوشکور.
همانگاه زهر هلاهل بخوردز شیرین روانش برآورد گرد.
فردوسی.
هلاهل چنین زهر هندی بگیربه کار آر یکباره بر اردشیر.
فردوسی.
گر هلاهل در دهان گیرد مَثَل مداح اوبا مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان.
فرخی.
تا که در این پایه قویدل تر است شربت زهر که هلاهل تر است ؟
نظامی.
هرکه این مسجد شبی مسکن شدش نیم شب مرگ هلاهل آمدش.
مولوی.
دردمندان بلا زهر هلاهل دارندقصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی.
حافظ.
رجوع به هلهل شود.هلاهل. [ هَُ هَِ ] ( ع ص ) تنک و نرم از موی و جامه. || آب بسیار روشن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).