پیش هست او بباید نیست بود
چیست هستی پیش او کور کبود.
مولوی.
جز حق حکمی که حکم را شاید نیست هستی که ز حکم او برون آید نیست.
( منسوب به خواجه نصیر طوسی ).
- به هست آمدن ؛ به وجود آمدن. ( یادداشت مؤلف ).- به هست آمده ؛ موجود. آفریده. خلق شده. به هستی آمده :
یارب از نیست به هست آمده لطف توایم
و آنچه هست از نظر لطف تو پنهانی نیست.
سعدی.
|| ( ص ) موجود.( یادداشت به خط مؤلف ) : گفتم به حس و عقل توان دید هست را
گفتا ز عقل نیست مر اندیشه را گذار.
ناصرخسرو.
ای هست ها ز هستی ذات تو عاریت خاقانی از عطای تو هست آیت ثنا.
خاقانی.
- هست شدن ؛ بود شدن و موجود شدن و واقع گشتن و ظاهر گشتن. ( ناظم الاطباء ) : قالب از ما هست شد نی ما از او
باده از ما مست شد نی ما از او.
مولوی.
بلندی از آن یافت کاو پست شددرِ نیستی کوفت تا هست شد.
سعدی.
- || حاضر شدن. ( ناظم الاطباء ).- هست کردن ؛ موجود ساختن. به وجود آوردن. آفریدن. ( یادداشت مؤلف ). پدید آوردن و به وجود آوردن و موجود کردن و خلق کردن. ( ناظم الاطباء ) :
چنین کنند بزرگان ز نیست هست کنند
بلی ولیکن نه هر بزرگ و نه هر گاه.
فرخی.
گفت ایزد جان ما را مست کردچون نداند آنکه را خود هست کرد؟
مولوی.
- هست کن ؛ خالق و آفریننده. ( ناظم الاطباء ) : ای هست کن اساس هستی
کوته ز درت درازدستی.
نظامی.
اول و آخر به وجود و صفات هست کن و نیست کن کاینات.
نظامی.
- هست کننده ؛ آفریننده. به وجودآورنده. ( یادداشت به خط مؤلف ).- هست گردانیدن ؛ آفریدن. خلق کردن :
با چنان قادر خدایی کز عدم
صد چو عالم هست گرداند به دم.
مولوی.
- هست ماندن ؛ موجود ماندن. جاودان شدن و باقی ماندن : هست ماند ز علم دانا مرد
نیست گردد به جاهلی نادان.
ناصرخسرو.
- هست وبود ؛ هستی. موجودی. رجوع به هست وبود شود.- هست ونیست ؛ بودونبود. کون و فساد همه چیز :
از اوی است نیک و بد و هست ونیست بیشتر بخوانید ...