هزارمیخ

لغت نامه دهخدا

هزارمیخ. [ هََ / هَِ ] ( ص مرکب ، اِ مرکب ) خرقه درویشان که بخیه بسیار بر آن زده باشند، و آن را هزارمیخی هم میگویند. ( برهان ). نوعی از لباس فقرا که به رشته های گنده جابه جا دوزند. ( غیاث ) :
چو پشت قنفذ گشته تنورش از پیکان
هزارمیخ شده درعش از بسی سوفال.
زینبی.
برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد
این خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری.
خاقانی.
دلق هزارمیخ شب آن ِ من است و من
چون روز سر ز صدره خارا برآورم.
خاقانی.
ازبهر پاره پیر فلک را به دست صبح
دلق هزارمیخ ز سر برکشیده اند.
خاقانی.
|| کنایه از آسمان پرکواکب است. ( برهان ). کنایه از فلک باشد. ( انجمن آرا ). به این معنی شاهدی یافت نشد و گویا از همان ابیات خاقانی این معنی مستفاد شده ، در صورتی که خاقانی آسمان را به دلق هزارمیخ تشبیه کرده است.

فرهنگ معین

( ~. ) (اِمر. ) کنایه از: ۱ - خرقة درویشان که بخیة بسیاری بر آن زده باشند. ۲ - آسمان پر ستاره .

فرهنگ عمید

۱. جامۀ خشن و خرقۀ درویشان که بخیۀ بسیار بر آن زده باشند.
۲. آسمان پرستاره: برکش میخ غم ز دل پیش که صبح برکشد / این خشن هزارمیخ از سر چرخ چنبری (خاقانی: ۴۲۵ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس