از ره نام همچو یکدگرند
سوی بیعقل هرمس و هرماس.
ناصرخسرو ( دیوان چ تقوی ص 207 ).
هرماس. [ هَِ ] ( ع اِ ) شیر سخت خونخوار مردم. ( منتهی الارب ). هرمس. ( اقرب الموارد ). || بچه پلنگ. ( منتهی الارب ). ولدالنمر. ( اقرب الموارد ). رجوع به هرمس شود.
هرماس. [ هَِ ] ( اِخ ) نام نهر نصیبین. ( از معجم البلدان ).
هرماس.[ هَِ ] ( اِخ ) جایی است در معره. ( معجم البلدان ).