- هراسنده شدن ؛ ترسیدن. هراس داشتن :
چو گنجینه غارش آمد به دست
هراسنده شد مرد یزدان پرست.
نظامی ( شرفنامه ص 337 ).
چو دید اختران را دل اندر هراس هراسنده شد مرد اخترشناس.
نظامی.
- هراسنده گشتن ؛ هراسنده شدن. ترسیدن : نواحی شناسان راه آزمای
هراسنده گشتند از آن ژرف جای.
نظامی.