لغت نامه دهخدا
هجم. [ هََ ] ( ع مص ) در مغاک فروشدن چشم کسی. || همه شیر پستان دوشیدن. || آرمیدن چیزی. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || چشم فروخوابانیدن. ( منتهی الارب ). اطراق. ( اقرب الموارد ). || سکوت. ( اقرب الموارد ). || ویران کردن خانه را. ( منتهی الارب ). هدم. ( اقرب الموارد ). || راندن کسی را. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || خوی آوردن. ( منتهی الارب ). روان شدن عرق. ( اقرب الموارد ). || زایل و سست شدن بیماری. ( منتهی الارب ). || چهارپا را شدید راندن. ( اقرب الموارد ).
هجم. [ هََ / هََ ج َ ] ( ع اِ ) خوی و عرق. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || کاسه بزرگ.ج ، اهجام. ( منتهی الارب ). قدح ضخم. ( اقرب الموارد ).
هجم. [ هََ / هََ ج َ ] ( اِخ )آبی است مر بنی فزاره را. ( منتهی الارب ). و ابن اعرابی در نوادر گوید آبی است و موضعی است مر بنی فرازه را.و در شعر عامربن طفیل مذکور است. ( معجم البلدان ).
فرهنگ فارسی
آبی است مر بنی فزاره را و ابن اعرابی در نوادر گوید آبی است و موضعی است مر بنی فزاره را .
پیشنهاد کاربران
هیجان هجوم مهاجم هجم
حمله کرد