آتش هر جانْت ْ را هیزم منم
و آتش دیگرْت ْ را هیزم پده.
رودکی.
دلی که پر از زوغ هجران بودورا وصل معشوقه درمان بود.
بوشکور.
دریغا که باب من آن پهلوان بماند ز هجران من ناتوان.
فردوسی.
کسی که او غم هجران کشیده نیست چو من ز بهر برگ درختان چرا خورد تیمار.
فرخی.
نه چون بار هجران بود هیج باری نه چون نار فرقت بود هیچ ناری.
قطران تبریزی.
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من ز هجران آن دو لب بهرمانی.
بهرامی.
«و با اینهمه درد فراق بر اثر سوز هجران منتظر». ( کلیله و دمنه ).خیره نکرده ست دلم را چنین
نه غم هجران و نه شوق وصال.
ناصرخسرو.
آن به که پیش هودج جانان کنی نثارآن جان که وقت صدمه هجران شود فنا.
خاقانی.
«بدانست که جوان در تب مطبق عشق است و در حرارت محرق هجران ». ( سندبادنامه ص 189 ).شده زاندیشه هجران یارش
ز بحر دیده پر گوهر کنارش.
نظامی.
از تو گر وصال آید قسم من اگر هجران هر چه از تو می آید من به جان خریدارم.
عطار.
شرح این هجران و این خون جگراین زمان بگذار تا وقت دگر.
مولوی.
تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن که ندارد دل من طاقت هجران دیدن.
سعدی.
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهرکنایتی است که از روزگار هجران گفت.
حافظ.
روزگار و هر چه در وی هست بس ناپایدار است ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری.
داوری مازندرانی ( یادداشت مؤلف ).
|| در اصطلاح عرفان ؛ التفات کردن بغیر حق است. ظاهراً و باطناً. و دوری و جدایی و فراق از محبوب را گویند که برای عاشق شیدا بسی تلخ و ناگوار است. ( فرهنگ مصطلحات عرفاء، تألیف سید جعفر سجادی ). رجوع به هجر شود.هجران. [ هَِ ] ( ع مص ) جدایی کردن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( شمس اللغات ). هجر. || از کسی بریدن . ( تاج المصادر بیهقی ) ( شمس اللغات ) ( آنندراج ) ( از معجم متن اللغة )( از اقرب الموارد ). هجر. || گذاشتن چیزی را و ترک دادن. ( منتهی الارب ). ترک کردن چیزی و واگذاشتن آن. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). هجر. || از جماع بازماندن در روزه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). کناره گیری از زنان در روزه. ( از اقرب الموارد )( از معجم متن اللغة ). هجر. || گذاشتن شرک را. ( منتهی الارب ): «هجر الشرک هجراً و هجراناً و هجرة حسنة». ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ). هجر. هجرة.بیشتر بخوانید ...